خوشبختانه اون روز تموم دکتر و ماماهایی که شیفتشون بود خیلی خوب و مهربون بودن .
ساعت سه من بستری شدم و تنها اذیتی که به من کردن این بود که وسط درد هام برام لاک پاک کن آوردن و مجبور بودم با لاک پاک کنی که خوب پاک نمیکرد ، لاک شاین دار پاک کنم 🥴
تو اتاقی که بودم، دو نفر بودیم . اون طفلک از شب قبل اومده بود و هنوز فقط دو سانت باز بود و درد نداشت .
من خیلی درد داشتم و اون با ترس نگاهم میکرد. سعی میکردم خودم رو کنترل کنم تا اون هم استرس نگیره اما نمیتونستم و وقتیکه درد میومد به روتختی چنگ مینداختم و ناله میکردم . اون با نگرانی میپرسید خوبی ؟ آب بدم؟ شکلات بدم ؟
برام توی سرمم آمپول فشار زدن اما بهشون گفتم من خودم دردام شروع شده و گمونم دیگه نیازی نباشه. وقتی چک کردن دیدن خوب پیش میرم برای همین قطعش کردن.
به چهار سانت که رسیدم مامای همراهم اومد کنارم و با اومدنش کلی قوت قلب گرفتم . گفت بلند شو ورزش کنیم . به خانمی که تو تخت کناریم بود گفت تو هم با خوابیدن نتیجه نمیگیری پاشو با ما ورزش کن راحت شی زودتر .
سه تایی بلند شدیم و کمی ورزش کردیم اما من دردم بیشتر شده بود . گفتم بهم بی دردی بزنید .
مامای همراهم گفت ببین الان روند زایمانت خیلی خوب داره جلو میره . حیف هست . اگه بی دردی بزنی روندت کند میشه .
گفتم عیبی نداره فقط دردم بیفته .
پزشکی که کار بیهوشی انجام میداد اومد بالا سرم و نشونم داد چطوری بشینم . صبر کردن دردم رد بشه بعد همینجوری که خم به جلو بودم و مامای همراهم سرمو بغل کرده بود ، بهم آمپول رو تزریق کردن .
پزشک گفت سریع صاف بخواب
ماما خیلی سریع منو خوابوند و گفت سرتو تکون نده .
یک ربع دراز کشیدم. درد ها هی کم و کمتر شد .
درد کمر پیوسته ام کاملا قطع شد و انقباض هام واضح تر شده بود اما دردش یک دهم قبل شده بود . گفتم الان میتونم بلند بشم؟ گفتن آره .
به مامای همراهم گفتم چقدر تاثیر آمپول میمونه؟ گفت یک ساعت نیم تا دو ساعت معمولا .
به ساعت نگاه کردم و گفتم پس شروع کنیم ورزش رو .
یک ساعت و نیم با جدیت ورزش کردم .
این بار چون درد قابل تحمل بود با وجود سختیش ، حتی موقع اومدن درد ها هم نمینشستم و ورزش میکردم.
مامام دائم تشویقم میکرد. میگفت هرکسی تا الان بی دردی خواسته ، بعدش برای در اومدن خستگیش و آروم تر شدنش گرفته خوابیده . آفرین که تو اینجوری نیستی.
منم روحیه میگرفتم و جدی تر ورزش ها رو انجام میدادم .
بار بعدی که معاینه شدم همشون تعجب کردن چون نه سانت شده بودم. همشون گفتن پیشرفتت عالیه .
مامای همراهم گفت دیگه اون ورزش ها کافیه . الان رو زور زدن تمرین کنیم .
بهم یاد داد دقیقا باید چطور انجامش بدم .
شاید باورتون نشه . درست زور زدن هم کار سختی هست . باید دقیقاً طوری که میگن زور بزنی . پوزیشن خوابیدن مهمه ، نفسی که میگیری و بیرون میدی مهمه ، این که کی شروع کنی و کی تموم کنی هم مهمه .
ماما میگفت همکاریت عالیه و خیلی خوبی.. با این مدل حرف ها بهم دائما روحیه تزریق میکرد😁 حتی تشویق میشدم بهتر هم انجام بدم .
همچنان تو اتاق درد بودم و با زور بعدی حس کردم یه چیزی داره میاد .
مامای همراهم گفت سرشو دارم میبینم...خودم داد زدم داره میاد ...
گفت پاشو پاشو عجله کن .
راستش تو این لحظه دلم برای خانم تخت کناری خیلی سوخت. برای این که این لحظه هارو دید و مسلما بدتر استرس گرفت .
رفتیم اتاق زایمان و دکتر هم اومد .
بهم گفت چجوری بخوابم و مجدد خودش هم یادآوری کرد چجوری زور بزنم و تاکید کرد فقط وقتی خودش میگه زور بزنم .
این قسمتش راستش سخت بود چون ناخودآگاه این حس میومد که آدم دلش میخواست زور بزنه و اصلا نمیشد کنترلش کرد.
دکتر گفت عالی داری جلو میری . میخوام خودتم کمک کنی تا برش نخوری و بدون برش زایمان کنی . پس نهایت همکاری رو داشته باش با من .
گفتم باشه . یه نفس گرفتم و گفتم خدایا کمکم کن . خودم و بچم رو به تو سپردم .
من اصلا موقع زایمان جیغ و داد نکردم تنها دادی که زدم ، موقع زور آخر بود . از ته دلم داد زدم خدایاااا و یه چیزی رو حس کردم که لیز خورد بیرون ....
بعدش صدای گریه اومد و مامای همراهم دخترم رو گذاشت رو سینه م .
کبود بود رنگش و خیلی کوچولو و ضعیف بود ...
برام عجیب بود که چشماش بازه . بچم گریه میکرد و من گریه میکردم . دائما میگفتم جانم مامانم...جانم دخترم ... خوش اومدی... خدایا شکرت... زار زار اشک میریختم.
دکتر میگفت چرا گریه میکنی؟ میگفتم نمیدونم ... خنده و گریه م قاطی میشد ..
یکی از ماما ها از دکتر پرسید ساعت تولد رو چی بزنم؟ دکتر نگاه ساعت کرد و گفت بزن نوزده.
با چشم های اشکی و خنده ی پر بغضم داشتم به بریدن ناف و بیرون اومدن جفت و فشار دادن شکمم و زدن بخیه ها نگاه میکردم . وسطش برمیگشتم سمتی که دخترم بود رو نگاه میکردم و قربون صدقه ش میرفتم .
به دکتر گفتم چند تا بخیه خوردم؟ گفت روند اینجا اینطوریه که نمیگیم تعداد بخیهها رو.