از زبان شخصیت اصلی
من مریمم متولد سال پنجاه ونه توی یه خونواده نسبتا بزرگ و فقیر بدنیا اومدم.خانواده مومن و مذهبی داشتم مخصوصا مادرم که خیلی با خدا بود و همیشه حواسش ب رفتارای من و خواهرم بود.از روزی ک یادم میاد پدرم کارگری میکرد و مادم پا ب پاش کار میکرد تا حداقل احتیاجات زندگی برامون فراهم باشه.دوتا خواهر و یه برادر بزرگتر از خودم داشتم و من بچه آخر خانواده بودم.زندگیمون نه خوب بود و نه بد همه چیز برامون می گذشت.نه فامیل آنچنانی داشتیم نه رفت و آمد زیادی باهاشون میکردیم از درد بی پولی معمولا با کسی رفت و آمد نمی کردیم.من و خواهرام درس میخوندیم اما برادم مجتبی درس رو ول کرده بود و چسبیده بود ب کار.بابام خواهرام رو زود شوهر داد تا خرجمون کمتر بشه و به قولی نون خور کمتر داشته باشه و من موندم تو خونه.من هفده ساله بودم و تو خیال و رویای خودم سیر می کردم.