2737
2739
عنوان

خیانت🔞🔞 داستان⛔⛔⛔

| مشاهده متن کامل بحث + 4384 بازدید | 136 پست

عمو همچنان ادامه میداد؛این دوتا برادر همچنان باید برادریشون ثابت بشه.آقا مهدی آقا مصطفی من یه پیشنهادی دارم.البته میدونم ک شما صلاح بچه هاتون رو بهتر میدونید اما دلم نمیخواد چند صباح دیگه که سرم رو گذاشتم رو زمین و مردم روم نشه تو روی برادم نگاه کنم.من همین الان آقا مصطفی دخترت رو برا پسر کوچیکه آقا مهدی خواستگاری میکنم.دلم میخواد این وصلت دو برادر رو دوتا خونواده رو بهم نزدیک کنه.اتاق دور سرم می چرخید چی میگفت این پیرمرد همه هاج و واج نگاش میکردند.نگاه کردم به محمد صورتش قرمز و برافروخته بود.مشتش رو گره کرده بود.میدونستم بهم علاقه ای نداره منم بهش علاقه ای نداشتم اصلا نمیخواستم ازدواج کنم هزارتا برنامه و آرزو داشتم.چرا کسی حرف نمیزد؟؟چرا همه سکوت کرده بودند؟؟ زنعمو همیشه حرف میزنه منتظر بودم یک کلمه از دهنش بیرون بیاد اما با اینکه عصیانیت از چهره میبارید نگاه غضبناک عمو باعث میشد ساکت بمونه. محمد بلند شدو گفت: ببخشید با اجازتون من میرم تو حیاط.باباش صداش کرد و گفت: بشین سرجات.ب مامان نگاه کردم با التماس نگاه کردم آینده من تو اون خونه مشخص بود کنار مردی که هیچ شناختی ازش نداشتم از خودش و خونوادش بدم میومد..مامان آروم و با ترس گفت:خان عمو نمیشه برای بچه ها.....خان عمو گفت: یعنی حرف من حرف نیست؟؟ یعنی من باشما دشمنم..پس چرا به من گفتید که بیام؟؟بابا گفت: اختیار دارید شما بزرگی مایید.هرطور صلاح بدونید.من به عنوان پدرش و بزرگترش موافق حرفتونم.چشم.....از بابا ناامید شدم و برگشتم سمت عمو وبهش ملتمسانه نگاه میکردم و فقط تو دلم خدارو صدا میکردم که عمو گفت: منم راضیم.خان عمو گفت: خب خدارا شکر.دوبرادر دوباره بهم گره خوردند...دیگه نمیشنیدم چی میگن.اشکام از چشمام میچکید روی چادری که سر کرده بودم.این دیگه چه بخت و اقبالی بود؟؟ خدا لعنتشون کنه من فقط باید تاوان پس میدادماین وسط.گناه من چی بود. به محمد نگاه کردم سرش بایین بود و خیس عرق.دلم براش میسوخت نمیدونستم کس دیگه ای را دوست داره یانه؟ انگار که متوجه نگاهم شده باشه برگشت سمتم و بهم زل زد.از نگاهش ترسیدم و سرمو انداختم پایین نمیدونم شاید فکر میکرد که من خوشحالم.اونشب قرار شد عمو دیگه سراغ پولش رو نگیره تا هر زمانی که بابا داشت و تونست و بهش برگردونه. حتی قبول کرد که ماه به ماه یک مبلغ جزئی رو بگیره و وقتی همه پول رو گرفت سفته ها رو پس بده.وقتی مهمونا رفتن من یه گوشه اتاق نشستم و زل زدم به دیوار.....مامان اومد سمت بابا و گفت: چیکار کردی؟؟ میگفتی دختر نمیدم؟؟؟ دخترت را میخوای بفرستی خونه مهدی؟؟؟؟...

تیکر بلند شدن موهامه💜 18 سالمه و رشتم تجربیه💜اگه تلاش کنی  حتما به هدفت میرسی! 💛اگه با همه مهربون باشی همه بهت احترام میزارن💛

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

بابا گفت: انتظار داشتی روی حرف عمو حرف بزنم؟؟ که دیگه آبرو برام تو فامیل نمونه ... محمد پسر خوبیه.دیر یا زود مریم باید ازدواج می کردچه بهتر که زن کسی بشه که میشناسیم.به بابا نگاه کردم نمیدونستم متوجه کاری که باهام کرده هست یانه؟؟؟ واقعا نمیفهمیدم درک می کنه یانه؟؟ گفتم: درسم چی میشه.... گفتی میذاری برم دانشگاه!!گفت:درس به دردت نمیخوره.....گفتم: محمد به دردم میخوره.....ازم حتی نپرسید می خوامش یا نه..حتی اون لحظه بهم نگاه نکردی رضایتم رو بگیری....من کلا آرزو دارم بابا....ترو خدا تباهش نکن...من چه گناهی دارم این وسط...شما بلند پروازی.....توگوشی محکمی از بابا خوردم و گفت : تموم شد...چند روز دیگه میان خواستگاریت و بعدم عقدت میکنند.اینطوری برای هممون بهتره.صورتم که خون دماغم روش نشسته بود پاک کردم و گفت: فقط برای شما بهتره نه من.....بابا دیگه ادامه نداد و از خونه زد بیرون.مامان نشست کنارم و سعی کرد آرومم کنه که گفتم: مامان در حقم بد کردید....خیلی بد کردید‌.....من ازتون نمیگذرم.....یک هفته تموم گریه کردم ولب به غذا نزدم تا شاید دلش به رحم بیاد و از تصمیمش منصرف بشه اما بی فایده بود.بعد از یک هفته خانواده عمو اومدند خواستگاری.هیچ کس راضی نبودهمه ناراحت بودند.زن عمو دوستم نداشت این رو از نگاه هاش میفهمیدم حتما برای پسرش هزار تا آرزو داشت و الان همش نقش بر آب شده بود. مامان من راضی نبود. یک نگاه خشک و بی روح داشت. دلم می خواست کمی با محبت بهم نگاه کنه اما حتی نگاهم نمیکرد. خواستگاری من خیلی رسمی و خشک با حضور بزرگترهای فامیل برگزار شد و من رو با یک دستبند برای محمد نامزد کردند و قرار خرید حلقه و عقد و عروسی رو گذاشتند.پنج ماه فرصت بود که من خودم رو برای زندگی مشترکی که نه براش آمادگی داشتم و نه دلم می خواست شروع بشه، آماده کنم. وقتی حرف درس خوندنم رو زدم محمد گفت: همون دیپلم برای یک دختر بسه و نمی خوام درس بخونی. هرچقدر اصرار کردم بی فایده بود. ازش بدم میومد اما دلمم براش می سوخت اونم مثل من تقصیری نداشت اما انگار می خواست با اذیت کردن من انتقام ازدواجی که بهش تحمیل شده رو بگیره.تو این پنج ماه خیلی رفت و آمد باهم نداشتیم غیر از چند باری که بیرون رفتیم برای خرید و اون اومد خونمون ندیدمش تو اون دیدارهام خیلی باهام حرف نمی زد .زن عمو هم چون دوستم نداشت دعوتم نمیکرد خونشون.محمد مشغول درست کردن خونه کوچیکی بود که اجاره کرده بودیم تا بریم سر زندگیمون. بابا این میون از همه راضیتر بود چون دیگه نه کسی ازش پول میخواست و نه مدام باید می رفت کلانتری....

تیکر بلند شدن موهامه💜 18 سالمه و رشتم تجربیه💜اگه تلاش کنی  حتما به هدفت میرسی! 💛اگه با همه مهربون باشی همه بهت احترام میزارن💛

کلافه بودم و روزهای خونه پدری مثل برق و باد از جلو چشمم می گذشت.دلم برای مدرسه رفتن و با دوستان بودن تنگ شده بود.دلم میخواست برم دانشگاه و درس بخونم همش فکر میکردم درسم ک تموم شد میرم سرکار و وقتی برای خودم کسی شدم ازدواج میکنم تا یک ازدواج موفق داشته باشم اما همه این کارها و آرزوها با کار اشتباه بابا نابود شد.پنج ماه گذشت و روز موعود رسید.اون روز صبح رفتم آرایشگاهی که زنعمو انتخاب کرده بود و من ازشون متنفر بودم. انقد بداخلاق و عصبی بودم که مدام آرایشگر ازم میپرسید چته؟؟دلم میخواست همون طوری فرار کنم و از اون شهر برم.سه ساعت بعد من اماده بودم و روبروی آینه ایستاده بودم دلم پر از غصه بود و داشت میترکید به خودم نگاه کردم قشنگ شده بودم دفعه اولی بود ابرو بر میداشتم و آرایش میکردم .از چهره قشنگ و پر آرایشم قند توی دلم آب شد به خودم گفتم:مریم حالا که قراره ازدواج کنی و کاری ازت بر نمیاد پس زندگی رو به کام خودت تلخ نکن.شاید محمد واقعا دوست داره.سعی کردم خودم برای خودم حرفهای قشنگ بزنم و قلبم رو آروم کنم.محمد اومد دنبالم ماشین عمو دستش بود وقتی سوار ماشین شدم بهش لبخند زدم اما جواب نگاهم رو به سردی داد.تو راه کلامی باهم حرف نزدیم تا رسیدیم محضر ماجشن نداشتیم یک مراسم محضری ساده بود. همش منتظر بودم بهم بگه چقدر قشنگ شدی اما حرفی نمیزد.صداش کردم: محمدنگام کرد و گفت: بلهگفتم: منم راصی نبودم مثل تو.هزارتا فکر و برنامه داشتم اما.....گفت: مهم نیست...باید با شرایط جدیدهر دو کنار بیایم.اونا خواستند و من و تو کاره ای نبودیم.یکم گذشت و گفت: چقدر تغییر کردی....گفتم : زشت شدم...شونه هاشو بالا انداخت و چیزی نگفت. دلم گرفت..چه فکرایی که نمیکردم وچی شد.یک ساعت بعد من و محمد زن و شوهر عقدی ورسمی هم بودیم و همه چیز تموم شده بود.لحظه عقدمون انقدر برام گنگ و نامفهوم و عجیب بود که حتی درست و حسابی یادم نمیاد.انگار بین خواب و بیداری بودم.مامان زیر گوشم زمزمه کرد:نگران نباش مامان بله رو که بگید خدا مهرتون رو به دل هم میندازه و من در جوابش لبخند زدم و سکوت کردم.همگی همراه ما تا خونه بخت من اومدند.بابا بیشتر از چهارتا تیکه وسیله نتونسته بود بخره و اونایی رو هم که داده بود از دور اندیشی مامان و خریداش تو گذشته بود.بقیه خونه را محمد وسیله گذاشته بود یا خالی بود....هر چی بود که برای شروع زندگی بد نبود.همه اومدن تو خونه و دورتادور نشستند بیشتر شبیه مجلس ختم بود تا عروسی دلم می خواست حداقل برای دلخوشی من و محمد که شده یکی بلند بشه و آهنگی بذاره و شادی کنند اما.......

تیکر بلند شدن موهامه💜 18 سالمه و رشتم تجربیه💜اگه تلاش کنی  حتما به هدفت میرسی! 💛اگه با همه مهربون باشی همه بهت احترام میزارن💛
2728

همه سرشون تو کار خودشون بود و حرفی نمیزدند هراز گاهی میدیدم دوتا خواهر محمد بهم چطوری زل می زنند و در گوش هم پچ پچ میکنند. خواهرای خودمم که غم عالم به دلشون بود و یه گوشه نشسته بودندو سکوت کرده بودند.یکی و دوساعت گذشت تا زنعمو اومد جلو و گفت: مادیگه میریم.بلدی که امشب چیکار کنی.سرمو انداختم پایین و گفتم : بله.گفت: دخترها این دوره و زمونه حیا ندارند....برای دل خوشی من میگفتی نه....حالا من وظیفمه که بهت بگم با اینکه شما خودتون استادید....این رو بهم گفت و لبخند زشتی بهم زدو شروع کرد توضیح دادن.حرفاش که تموم شد رو به محمد گفت:مامانجون خوشبخت بشی پسرم....حواست رو امشب جمع کن که خون ببینی...با حرفاش حالم از خودم بهم خورد چطوری میتونست اینقد راحت بهم توهین کنه،و شوهرم رو بهم بدبین کنه.چشمام پر از اشک شد و یک قطرش چکید.مامان اومد سمتم و گفت: مامان ما میریم خوشبخت بشید.محمد آقا دخترم رو به تو سپردم مواظبش باش.مهمونا یکی یکی بلند شدند و رفتند و برامون آرزوی خوشبختی کردند.دلم میخواست منم از اونجا باهاشون برم.تو صورت بابا و عمو نگاه کردم و سرمو انداختم پایین درسته که اونا اسمش رو شرم و حیا گذاشتند اما من اسمش رو تنفر و بیذاری گذاشتم و دلم نمیخواست نگاشون کنم.چند ساعت بعد کسی تو خونه نبود.رفتم تو اتاق که لباسم رو عوض کنم که صدای در خونه رو شنیدم که محمد رفت بیرون.دلم براش میسوخت حتما اونم انتظار جشن و پایکوبی داشت و مثل من از دیدن این عروسی مسخره شوکه شده بود.پیش خودم گفتم خوشبحال مردها که هر وقتناراحتند میتونن فرار کنن،و از اونجا دور بشن.میتونن یه نخ سیگار بکشن و تو خیابونا با خیال راحت قدم بزنند.لباس عوض کردم و موهامو باز کردم و یکم از آرایش صورتم کم کردمو تو اتاق خواب منتظرش نشستم.تا کم کم خوابم برد....نمیدونم چقد خوابم برد که صدای در خونه اومد.بلند شدم و خودم رو مرتب کردم و چشم به در نشستم.محمد اومد تو و بدون توجه به من لباسش رو عوض کرد من خجالت کشیدم اما اون راحت و خونسرد بود.بهم لبخند زد و گفت:بلند شو چایی درست کن بخوریم و بخوابیم من خیلی خستم. گفتم : چشم.اونشب محمد بهم گفت باید با سرنوشت بسازیم. اونشب برای من و محمد اتفاقایی افتاد که شب عروسی هر عروس و دامادی میفته اما شاید تلختر و بی احساستر.خب میدونستم مردی که الان تو آغوشش میخوابم عاشق و دیوونم نیست.خب میدونستم با عشق ازدواج نکردیم اما امیدوار بودم عشقی بینمون بوجود بیاد.محمد به توصیه مامانش گوش داده بود و حواسش بود که من حتما دوشیزه باشم که یه وقت کلاه سرشون نره دل چرکین بودم و ناراحت اما.....

تیکر بلند شدن موهامه💜 18 سالمه و رشتم تجربیه💜اگه تلاش کنی  حتما به هدفت میرسی! 💛اگه با همه مهربون باشی همه بهت احترام میزارن💛

بهش حق میدادم این ازدواج اجبار بیشتری نبود.از فردا صبح فصل جدید زندگی من شروع شد.فکر میکردم یک زندگی عادی جلو روم دارم اما.....محمد هر روز صبح میرفت سرکار ومن تا بعداز ظهر تو خونه تنها و بیکار بودم.همش سرخودم رو به کاری گرم میکردم و سعی میکردم هنرهای که مامان تو خونه یادم داده بود از گلدوزی و خیاطی و کارای دیگه هربار یکی رو انجام بدم.محمد مرد سرد و خشکی بود نمیدونستم دوستم داره یانه.بهم محبت نمیکرد و توجهم نمیکرد.بیشتر شبیه یکه هم خونه و هم خواب براش بودم.خیلی کم حرف میزدیم و اگه حرفی هم رد و بدل میشد من بودم که حرف میزدم و تعریف میکردم..زنعمو دو روز در میون اول وقت خونه ما بود وبا زخم زبوناش و حرفاش آزارم میداد..همش بهم سرکوفت بابا رو میزد و میگفت: اگه بابات پول محمد منو بالا نکشیده بود الان کسب و کار حسابی داشتو کارگر مردم نبود.تورو هم آویزون بچم نمیکرد‌.چیزی نمیگفتم و سکوت میکردم و بعد از رفتنش مینشستم یه گوشه و فقط اشک میریختم.به محمدم حرفی نمیتونستم بزنم.یکبار که بهش گفتم: مامانت چرا مرتب میاد اینجا و به من حرف میزنه.عصبانی شد و اومد تو صورتم و گفت:در خونه من همیشه بروی مادرم بازه.بعد هم حرف نامربوط نمیزنه....اگه عمو پول رو داده بود این مصیبت سرما نمیومد.نگاش کردم و گفتم:بمن میگی مصیبت.....زدم زیر گریه و اون مثل همیشه از خونه رفت بیرون.چند ماهی همینطوری گذشت بعضی روزها به محمد میگفتم و با اجازش میرفتم بیرون یا خرید میکردم یا میرفتم سراغ مادرم یا خونه خواهرام و برمیگشتم خونه.پنج ماهی از عروسیمون گذشته بود.اون روز صبح بعد از رفتن محمد منم از خونه اومدم بیرون اول رفتم سوپری که سرکوچه بود تا برای مامان خرید کنم. شاگرد سوپری که منو میشناخت خیلی زود خریدهامو داد و من خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه پدری. از صبح تا ظهر که بابا بیاد با مامان کلی حرف زدیم و دردودل کردیم اما بهش نمیگفتم چه زندگی بد و عذاب آوری دارم و محمد دوستم نداره.....تا بالاخره بابا اومد و ناهار خوردیم و نزدیک رفتنم که شد منو صدا زد و .فت:بیا بشین دو دقیقه کارت دارم...معمولا سعی میکردم بابابا هم کلام نشم هنوز از دستش ناراحت بودم و نبخشیده بودمش برای همین گفتم:محمد میاد خونه باید زودتر برم

تیکر بلند شدن موهامه💜 18 سالمه و رشتم تجربیه💜اگه تلاش کنی  حتما به هدفت میرسی! 💛اگه با همه مهربون باشی همه بهت احترام میزارن💛

اگه میخونین لایک کنین انرژی بگیرم بقیه داستانو بذارم😘

تیکر بلند شدن موهامه💜 18 سالمه و رشتم تجربیه💜اگه تلاش کنی  حتما به هدفت میرسی! 💛اگه با همه مهربون باشی همه بهت احترام میزارن💛
2738
ای بابا این داستان که تکراریه

عزیزم اگه خوندی تایپکو ترک کن 😘

شاید تو خونده باشی  ولی خیلیا  نخوندنش

تیکر بلند شدن موهامه💜 18 سالمه و رشتم تجربیه💜اگه تلاش کنی  حتما به هدفت میرسی! 💛اگه با همه مهربون باشی همه بهت احترام میزارن💛

بهش حق میدادم این ازدواج اجبار بیشتری نبود.از فردا صبح فصل جدید زندگی من شروع شد.فکر میکردم یک زندگی عادی جلو روم دارم اما.....محمد هر روز صبح میرفت سرکار ومن تا بعداز ظهر تو خونه تنها و بیکار بودم.همش سرخودم رو به کاری گرم میکردم و سعی میکردم هنرهای که مامان تو خونه یادم داده بود از گلدوزی و خیاطی و کارای دیگه هربار یکی رو انجام بدم.محمد مرد سرد و خشکی بود نمیدونستم دوستم داره یانه.بهم محبت نمیکرد و توجهم نمیکرد.بیشتر شبیه یکه هم خونه و هم خواب براش بودم.خیلی کم حرف میزدیم و اگه حرفی هم رد و بدل میشد من بودم که حرف میزدم و تعریف میکردم..زنعمو دو روز در میون اول وقت خونه ما بود وبا زخم زبوناش و حرفاش آزارم میداد..همش بهم سرکوفت بابا رو میزد و میگفت: اگه بابات پول محمد منو بالا نکشیده بود الان کسب و کار حسابی داشتو کارگر مردم نبود.تورو هم آویزون بچم نمیکرد‌.چیزی نمیگفتم و سکوت میکردم و بعد از رفتنش مینشستم یه گوشه و فقط اشک میریختم.به محمدم حرفی نمیتونستم بزنم.یکبار که بهش گفتم: مامانت چرا مرتب میاد اینجا و به من حرف میزنه.عصبانی شد و اومد تو صورتم و گفت:در خونه من همیشه بروی مادرم بازه.بعد هم حرف نامربوط نمیزنه....اگه عمو پول رو داده بود این مصیبت سرما نمیومد.نگاش کردم و گفتم:بمن میگی مصیبت.....زدم زیر گریه و اون مثل همیشه از خونه رفت بیرون.چند ماهی همینطوری گذشت بعضی روزها به محمد میگفتم و با اجازش میرفتم بیرون یا خرید میکردم یا میرفتم سراغ مادرم یا خونه خواهرام و برمیگشتم خونه.پنج ماهی از عروسیمون گذشته بود.اون روز صبح بعد از رفتن محمد منم از خونه اومدم بیرون اول رفتم سوپری که سرکوچه بود تا برای مامان خرید کنم. شاگرد سوپری که منو میشناخت خیلی زود خریدهامو داد و من خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه پدری. از صبح تا ظهر که بابا بیاد با مامان کلی حرف زدیم و دردودل کردیم اما بهش نمیگفتم چه زندگی بد و عذاب آوری دارم و محمد دوستم نداره.....تا بالاخره بابا اومد و ناهار خوردیم و نزدیک رفتنم که شد منو صدا زد و .فت:بیا بشین دو دقیقه کارت دارم...معمولا سعی میکردم بابابا هم کلام نشم هنوز از دستش ناراحت بودم و نبخشیده بودمش برای همین گفتم:محمد میاد خونه باید زودتر برم.بابا عصبانی گفت:بهت میگم بیا.رفتم و نشستم و گفتم: بلهگفت: کی میری خونه عموت؟گفتم: نمیدونم!! شاید فردا یا پس فردا.گفت: سفته های منو ازشون بگیر.گفتم: چی؟؟گفت: مگه کری؟؟بگو سفته هامو بدن.گفتم: به من چه بابا.باهم توافق کردید منم که این وسط بابت بدهین دادی.به من چه که بگم سفته پس بدن.گفت: چرا با من بحث میکنی دختر. برو بگو من دخترم را دادم که یکمی از پول رو که پس دادم دیگه سفته رو بدید تا هر وقت که داشتم برگردونم.مات و مبهوت نگاش کردم چی بهش میگفتم.هرچقدر بهش میگفتم به من مربوط نیست کوتاه نمیومد.از در خونه زدم بیرون.چقدر بی کس بودم این از بابام اون از محمد که نه بهم نگاه میکرد و نه دوستم داشت. هر وقت دلش خواست بهم نزدیک میشد و هر وقت حوصلمو نداشت نگاهمم نمیکرد.همینطور که از زیر عینک دودیم اشک میریختم رسیدم خونه.دلم نمیخواست برم تو خونم.خونه ای که قرار بود خونه بختم بشه یک خونه بی روح و زندگی بود.هرکاری میکردم که توجه محمد رو جلب کنم بهم بیشتر بی توجهی میکرد.خیلی وقتا احساس میکردم تلاشم بی فایدست دلم میخواست حداقل دختر عموهام و زنعمو بهم کمک کنن اما اونا هم ازم بیزار بودند.با کلید در را باز کردم و رفتم تو خونه. شام روپختم و چشم انتظارش نشستم.وقتی اومد مثل همیشه بود.سرد و خشک.اما من به روی خودم نیاوردم و براش چایی ریختم و شام آوردم وکنارش نشستم.مدام باهاش حرف میزدم و اون فقط در حد یکی دو کلمه بهم جواب میداد..دلم میخواست برم تو بغلش و غم های دلم رو خالی کنم و سر بذارم رو شونش و آرومم کنه اما محمد فقط وقتی منو بغل میگرفت که هم خواب بودیم.به خودم جرات دادم و گفتم: محمد...بابا سلامت رسوند.گفت: سلامت باشه.گفتم: میگه اگه میشه و امکانش هست سفته هاشو پس بدید.میگه یکمی از بدهی رو داده..گفت: آره سیصد تومن از پنج ملیون...گفتم: بمن نگفت چقدر فقط گفت دخترم رو که بهتون دادم. زد زیر خنده و گفت:مگه ما خواستیم اون لقمه ای بود که خان عمو عقل کل برا هممون گرفت وبابات اول همه قبول کرد و خوشحال شد....گفتم: نه بابای شما مخالفت کردند.نه کسی جرات کرد بگه نه اینکار درست نیست......نمیدونم چرا یدفعه عصبی شدم....گفت: نه نکرد اما عمو هم زود قبول کرد که دخترش رو بده حالا هم به من ربطی نداره که سفته و پول و کوفت وزهرمار دستکی هست وکی نیست.من و تو تاوان کار بابات رو پس دادیم دیگه دلم نمیخواد تو این خونه حرفش رو بزنیگفتم: بمن اینقدر توهین نکن.....هر چی بود که........

تیکر بلند شدن موهامه💜 18 سالمه و رشتم تجربیه💜اگه تلاش کنی  حتما به هدفت میرسی! 💛اگه با همه مهربون باشی همه بهت احترام میزارن💛
عشقتون آمد

بیا پایین بیا پایین سرمون درد گرفت 😐🔪

من نمی‌خوام مشکلاتمو حل کنی نمیخوام ناراحتی هامو باهات شریک شم خودم از پسشون برمیام ولی تو فقط اون آغوش گرمی باش که وقتی از جنگیدن خسته میشم، بهش پناه ببرم همین 

هرچی بود که الان من زنتم و باید دوستم داشته باشی و منو بخوای.گفت:باید......خلاصه اونشب دعوای بدی باهم کردیم و تهش به دو سه تا سیلی که من خوردم ختم شد و من رفتم تو اتاق خواب و گوشه تخت مچاله شدم و برای خودم گریه کردم.محمد هم جلوی تلوزیون خوابید.یادم نمیاد کی خوابم برد اما انقدر گریه کردم که خوابیدم. دو طرف صورتم از جای دستش میسوخت و گزگز میشد.صبح زود بیدار شدم به امید اینکه محمد بیاد سراغم و ازم معذرت خواهی کنه اما اصلا خونه نبود و رفته بود.فقط دیدم که یه یادداشت گذاشته که شام نمیادخونه و میره خونه مادرش.به اینکارش عادت داشتم زنعمو خیلی وقتا محمد رو تنها دعوت میکرد اونجا. رفتم سرکمدم و از تو وسایل شخصیم دفتر خاطراتم رو کشیدم بیرون و شروع کردم به نوشتن از روزی که بله بهش گفتم تا همین دیشب رو.نوشتم و گریه کردم تا یکم سبک بشم و دلم آروم بگیره.از بی مهریهاش و کم توجهی هاش....از بداخلاقیاش....از زندگی با مردی که اندازه نوک سوزن عاشقم نبود و دوستم نداشت نوشتم....از زندگی با مردی که میخواستم عاشقش بشم اما اون نمیخواست.دفتر رو بستم و گذاشتم لابلای لباسام تا محمد نبینه.زنگ زدم به کارگاهشون که یکی از همکاراش گوشی رو برداشت گفتم بهش بگند میرم خونه مادرم و شب بیاد اونجا دنبالم تا باهم برگردیم. تلفن رو قطع کردم و رفتم صورتم رو بشورم که جای دستاش رو صورتم رو تو آیینه دیدم.کمرنگ شده بود اما هنوز مشخص بود.بی خیال شونه بالا انداختم و نشستم جلوی آینه و شروع کردم به آرایش کردن تا هم قرمزی صورتم رو بپوشونم هم خستگی و غمش رو.لباس پوشیدم و راه افتادم سمت خونه مامانم.جایی جز اونجا نداشتم برم موندن تو اون خونه روانیم میکردو عصبی میشدم.حداقل حرف زدن با مامانم کمی از دردام کم میکرد.نمیدونم چرا ولی تصمیم گرفتم کل راه را پیاده برم قدم زنان راه افتادم.نزدیک خونه مامان بودم و غرق در افکار خودم بودم که یک صدای غریبه منو به خودم آورد.هم غریبه بود هم آشنا.برگشتم سمت صدا و نگاش کردم.میشناختمش ....اما یکسالی بود ندیده بودمش....تغیر کرده بود یا نه.نمیدونم اما با این لبخند و ژست مسخره جلوی من چیکار میکرد.احسان بود پسر بیکاری که هر روز از جلوی مدرسه تا در خونه دنبالم راه میفتاد.ادعا میکرد عاشقم شده اما یکدفه غیبش زد و دیگه پیداش نشد.همیشه فکر میکردم دوستم داره اگه درسش رو خوند وکار پیدا کرد زنش میشم.یکدفعه ب خودم اومدم و خواستم راه بیفتم که گفت:سلام کردم مریم خانوم.زیر لب گفتم:سلا م....خداحافظ و رفتم....بی اختیار ترسیدم.نمیدونستم دنبالم میاد یا نه اما مطمئن بودم که میدونه ازدواج کردم.وقتی رسیدم خونه چند ساعتی تو ذهنم بود و همش بهش فکر میکردم.اما سعی کردم بی خیالش بشم.هرچی بود الان متاهل بودم و دختر مجرد گذشته نبودم.فکر اینکه چقدر برای خودم رویا می بافتم منو یه خنده می انداخت.یه زمانی وقتی احسان جلوی راهم سد شد و خواست باهام حرف بزنه و بهم ابراز عشق کرد بهش گفتم اگه درسش رو بخونه و کار درست و حسابی داشته باشه بهش فرصت حرف زدن میدم.یه زمانی به دیدنش عادت کرده بودم اما بعد از ازدواج اجباریم و اون بلایی که سرم اومد کلا فراموش شده بود‌تاشب خونه مامان بودم اما خبری از محمد نشدبا خونشون که تماس گرفتم زنعمو به سردی جواب تلفن رو داد و گفت: محمد با خواهرش و بچه خواهراش رفته بیرون پارک و گردش یادم رفت بهم گفت بهت بگم خودت بری خونه شب دور میاد و نمیتونه بیاد دنبالت.گفتم:الان دیروقته چطوری برم خونه...‌زنعمو گفت:چمیدونم والا یه مرد تو اون خونه نیست تو رو برسونه همش باید آویزون پسر من باشی.یک شب میخواد خوش بگذرونه....اینا رو گفت و گوشی را گذاشت...ازش متنفر بودم...ازهمشون متنفر بودم....از محمد....از بابام...از عموم...از اون همه بی مهری و بی توجهیدلم میخواست به خونه برنگردم و تصمیم گرفتم بمونم که با صدای بابا به خودم اومدم،محمد کی میاد دنبالت ساعت نه شبه؟؟درستش نیست تا این وقت شب زن و شوهر تنها بمونن. نمیدونم چرا اما از دهنم پرید و گفتم:بهم گفت ده دقیقه دیگه برم سرکوچه....باباگفت: بگو بیاد تو خونه....گفتم: نه خستستمامان اومد بازوم رو گرفت و بردم سمت آشپزخونه و گفت: مامان حرفتون شده؟؟ نمیاد دنبالت....آخه دیدم چشمات پر از اشک شد.....گفتم: نه مامان قشنگم...محمد با خواهرش رفته پارک غصم شد که منو نبردن حالا که اومد دنبالم بهش میگم قبل رفتن بریم یه گشتی تو خیابون بزنیم.با موتورش میاد آخه.نمیدونم مامان حرفمو باور کرد یانه،اما چشماش نشون میداد که حرفمو باور نکرده...لباس پوشیدم و دستی به سر وصورتم کشیدم و روسری سر کردم و خداحافظی کردم و راه افتادم.نمیدونستم کار درسته یانه.محمد که بی خیال دنبال خوش گذرونیش بود و باباهم که تحمل حضور من رو خیلی نداشت..اول ترسیدم راه بیفتم اگه محمد میفهمید تنها برگشتم حتما روزگارم رو سیاه میکرد اما اون که با بابا حرف نمیزد تازه میخواست چیکار بکنه میخواست کتکم بزنه.... مهم نبود.....درخونه رو بستم و راه افتادم.تو خیابون تندتند قدم میزدم و باسرعت راه میرفتم. دلم به حال خودم میسوخت وقتی مجرد بودم اینقدر بی کس نبودم که الان بی کس و تنها بودم....

تیکر بلند شدن موهامه💜 18 سالمه و رشتم تجربیه💜اگه تلاش کنی  حتما به هدفت میرسی! 💛اگه با همه مهربون باشی همه بهت احترام میزارن💛
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   niهانیتاha  |  17 ساعت پیش
توسط   mahsa_ch_82  |  19 ساعت پیش
توسط   یکتا۸۳  |  1 ساعت پیش