عمو همچنان ادامه میداد؛این دوتا برادر همچنان باید برادریشون ثابت بشه.آقا مهدی آقا مصطفی من یه پیشنهادی دارم.البته میدونم ک شما صلاح بچه هاتون رو بهتر میدونید اما دلم نمیخواد چند صباح دیگه که سرم رو گذاشتم رو زمین و مردم روم نشه تو روی برادم نگاه کنم.من همین الان آقا مصطفی دخترت رو برا پسر کوچیکه آقا مهدی خواستگاری میکنم.دلم میخواد این وصلت دو برادر رو دوتا خونواده رو بهم نزدیک کنه.اتاق دور سرم می چرخید چی میگفت این پیرمرد همه هاج و واج نگاش میکردند.نگاه کردم به محمد صورتش قرمز و برافروخته بود.مشتش رو گره کرده بود.میدونستم بهم علاقه ای نداره منم بهش علاقه ای نداشتم اصلا نمیخواستم ازدواج کنم هزارتا برنامه و آرزو داشتم.چرا کسی حرف نمیزد؟؟چرا همه سکوت کرده بودند؟؟ زنعمو همیشه حرف میزنه منتظر بودم یک کلمه از دهنش بیرون بیاد اما با اینکه عصیانیت از چهره میبارید نگاه غضبناک عمو باعث میشد ساکت بمونه. محمد بلند شدو گفت: ببخشید با اجازتون من میرم تو حیاط.باباش صداش کرد و گفت: بشین سرجات.ب مامان نگاه کردم با التماس نگاه کردم آینده من تو اون خونه مشخص بود کنار مردی که هیچ شناختی ازش نداشتم از خودش و خونوادش بدم میومد..مامان آروم و با ترس گفت:خان عمو نمیشه برای بچه ها.....خان عمو گفت: یعنی حرف من حرف نیست؟؟ یعنی من باشما دشمنم..پس چرا به من گفتید که بیام؟؟بابا گفت: اختیار دارید شما بزرگی مایید.هرطور صلاح بدونید.من به عنوان پدرش و بزرگترش موافق حرفتونم.چشم.....از بابا ناامید شدم و برگشتم سمت عمو وبهش ملتمسانه نگاه میکردم و فقط تو دلم خدارو صدا میکردم که عمو گفت: منم راضیم.خان عمو گفت: خب خدارا شکر.دوبرادر دوباره بهم گره خوردند...دیگه نمیشنیدم چی میگن.اشکام از چشمام میچکید روی چادری که سر کرده بودم.این دیگه چه بخت و اقبالی بود؟؟ خدا لعنتشون کنه من فقط باید تاوان پس میدادماین وسط.گناه من چی بود. به محمد نگاه کردم سرش بایین بود و خیس عرق.دلم براش میسوخت نمیدونستم کس دیگه ای را دوست داره یانه؟ انگار که متوجه نگاهم شده باشه برگشت سمتم و بهم زل زد.از نگاهش ترسیدم و سرمو انداختم پایین نمیدونم شاید فکر میکرد که من خوشحالم.اونشب قرار شد عمو دیگه سراغ پولش رو نگیره تا هر زمانی که بابا داشت و تونست و بهش برگردونه. حتی قبول کرد که ماه به ماه یک مبلغ جزئی رو بگیره و وقتی همه پول رو گرفت سفته ها رو پس بده.وقتی مهمونا رفتن من یه گوشه اتاق نشستم و زل زدم به دیوار.....مامان اومد سمت بابا و گفت: چیکار کردی؟؟ میگفتی دختر نمیدم؟؟؟ دخترت را میخوای بفرستی خونه مهدی؟؟؟؟...