امشب یلدا میزمون خداروشکر پر بود ولی بابام مریض بود خوابیده بود، باهام رفتار خوبیم نداره ، وقتی میبینم دخترای مردم برای باباشون ناز میکنن و باباشون نازشونو میکشه قلبم میشکنه دلم گرفته ای کاش بابام نازمو میکشید باهام خوش رفتار بود منو دختر بابا صدا میزد
من همیشع ی صندلی واسم کم بود ،کتم واسم تنگ بود ، کفشام برام کوچیک بود،ساعتم خواب میموند و من ازش جلوتر حرکت میکردم .دنیا برا من جای کوچیکیع ،احساس میکنم همع جا بستس و نمیتونم نفس بکشم، انگار همع این لحظع هارو قبلا دیدم، درختا، صدای ابشار،قورباغه ها، اونارو زمانی میبینم ک در حال مردنم/