من خیلی بی قراربودم
یک بارپدرموتوخواب دیدم
اومده بودخونه م
اون اولین باربود که باآگاهی ازش سوال میکردم
انگارخدااین فرصت بهم دادکه بپرسم سوالامو
گفتم دلت نسوخت رفتی؟
به فکرفلانی وفلانی و...نبودی(خواهروبرادراموپرسیدم)واون باحوصله جواب داد
دوسه تا جمله ش هنوزم به قلبم آرامش میده
بهش فکرمیکنم
یکی گفتم اونورچه جوریه؟که انقدرخوشحالی وباآسایش حرف میزنی؟گفت انقدررررر خوبه اگربدونیدهرکس بیاد امکان نداره برگرده...گفت اصلااون چیزیکه توفکرته نیس
(بعدازبیدارشدنم حس کردم ازآینده خبرداره واین آرومش کرده انگارراه وسرنوشت منو خواهروبرادرامو میدید آروم بود)
وگفتم من چی واسه من چه جوری میگذره؟گفت خیلی خوب میگذره وزودمیگذره
زودمیگذره ش توقلب من ریشه کرده
دلتنگ باشم میگم زودمیگذره زود...
فقط یهچیزیواون گفت بهم
گفت من بهتون سرمیزنم میبینم واسم گریه میکنیدنمیتوونم کاری کنم غصه میخورم مخصوصامادرت...میشینم ونگاه میکنم فقط کاری ازم برنمیاد...بگوگریه نکنه صداشومیشنوم...