نمیخوام بگم نظرم عوض شده
اما دلم براش سوخته
خیلی چیزا هست
قبل از این ماجراها بابام اصلا منو نمیدید، برای هم مهم نبودیم
انگار تازه فهمیده من هستم
دلم براش میسوزه چون اون از زنش اینم از دخترش
بیشترین چیزی که از دیشب رو مغزم داره راه میره اینه که گفت تو مثل مادرت نباش
من هیچ وقتِ هیچ وقت دوست ندارم مثل اون باشم
پدرم گفت که من هیچ وقت نمیتونم اجازه بدم با اون ازدواج کنی
گفت که هم خودت هم من میدونیم اگه بخوای هزار و یک راه هست که باهاش بری
اما از من نخواه بیا سند بدبختیتو امضا کنم