خیلی وضع پدر مادرم خوبه. شوهر من وای کارگر . بخور نمیر میگذرونیم. مادرم زنگ میزنه خونم دخترم گوشی رو ور میداره به دخترم میگه ما داریم کباب میخوریم داریم انار میخوریم داریم زهر مار و سرطان میخوریم
وقتی قطع میکنه دخترم شروعدمیکنه گریه میگه من میخوام
دیگه خسته شدم دیگه لمس شدم از بس سختی کشیدم
دو سه بار بخاطر مریضی خودم و شوهرم مجبور شدم بچمو بزارم پیشش
سوزنو میداد به بچه میگفت بوس کن سوزن دوست ماست
چسب نواری پهن رو میچسبوند به پاش میگفت بکنش حالا
دخترمم میکشید دردش می اومد گریه میکرد
یا به دخترم میگفت خم شو بعد پاشو دراز میکرد رو کمر بچه میزاشت
یا ناهار استخونای غذاشو میداد به بچم
سرنوشتمو اینجا تعریف کنم محاله ممکنه بتور کنین میگین سرکاری تاپیک