2777
2789
عنوان

داستان💐

327 بازدید | 0 پست

🥀 *عارفی ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تاخدا را زیارت کند‼️*

تمام روزها روزه بود.

در حال اعتکاف.

از خلق الله بریده بود.

صبح به صیام و شب به قیام.

زاری و تضرع به درگاه او


شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می‌گفت: ساعت ۶ بعد ازظهر، بازار مسگران، دکان فلان مسگر *برو خدا را زیارت خواهی کرد*


عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچه‌های بازار از پی دکان می‌گشت...


می‌گوید: پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می‌داد،

*قصد فروش آنرا داشت...*


به هر مسگری نشان می‌داد، وزن می‌کرد و می‌گفت: ۴ریال و ۲۰ شاهی


*پیرزن می‌گفت:نمیشه۶ریال بخرید؟*


مسگران می‌گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی‌صرفه پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می‌چرخید و همه همین قیمت را می‌دادند.


*بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود.*

مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می‌فروشم، خرید دارید؟


*مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟


پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخه‌ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می‌شود!


مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی،

*امّا اگر مُصر هستی من آنرا به ۲۵ ریال می‌خرم!!!*


پیر زن گفت: مرا مسخره می‌کنی⁉️

مسگر گفت: ابدا"

دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!!!


پیرزن که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.


*من که ناظر ماجرا بودم*

و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم: عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی⁉️ اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند.


*آنگاه تو به ۲۵ ریال می‌خری؟!!!*


مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم!!!


*من پول دادم نسخه‌ی فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه‌ی وسایل خانه‌اش را نفروشد، من دیگ نخریدم...*


از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که

*ندایی با صدای بلند گفت:*


*با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!!*


*دست افتاده‌ای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم امد*


🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻

*گر دست فتاده‌ای بگیری مردی*

یک روز رسد غمی به اندازه‌ی کوه  یک روز رسد نشاط اندازه‌ی دشت  افسانه‌ی زندگی همین است عزیز  در سایه‌ی کوه باید از دشت گذشت!  "مجتبی کاشانی"
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز