تا حالا حتما شنیدین جُکی ک بچهه به مامانش میگ کی شام میخوریم بعد مامانش میگ هر وقت مهمونا رفتن بعد اونم میره به مهموناشون میگ مامانم گفت هر وقت شما رفتید میخایم شام بخوریم 😂😂😂
اما نگم براتون ک این اتفاق برای ما افتاد و خواهر زاده ی وورجکم همچین بلایی سرمون اورد😐😐😐
تازه اونم خانواده شوهر من 😕😕🥴🥴همون اوایل ک هنوزتازه نامزد کرده بودیم یه شب اومده بودن مهمونی خونمون پرجمعیتم هستن چشمشون نکنم 😂😁😁
بعد چون خیلی خواهر زادم شیطونه همه کلا دوسش دارن بعد بابام تعریف میکرد وارد اتاق مردا ک شده صاف رفته تو بغل شوهر من نشسته همه نگاها روی این وورجک بعد شوهرم شروع میکنه باهاش صحبت کنه بهش میگ شام چی دارین خاهر زادمم بر میگرده بلند میگ آبگوشت مامانجونم گفته هر وقت مهمونا رفتن آبگوشتارو میخوریم😐😐😐😩😩😩😩😂😂😂
وااای ینی آبرومو پاک برد 😢😢
ولی بابام میگفت همه بلند بلند میخندیدم حتی شوهر خواهرمم نتونسته بود جلو خندشو بگیره به این آبرو ریزی دخترش میخندیده😒😒😤
ولی خب بعدش خاطره شد دیگ😂😂
منم یکبار حسابی روز سختی داشتم بچه ام خیلی گریه می کرد کاملا عصبی بودم داشتم نماز می خوند مدیرم زنگ زد وقتی گرفتم به جای بله گفتم بسم الله الرحمن الرحیم یک دفعه شوک شد گفت مگه من جنم
یکدفعه سوار تاکسی شده بودم به سمت سیدخندان راننده پرسید زیر پل پیاده میشید یا سر خواجه عبدالله من اشتباهی گفتم زیر خواجه عبدالله
یه بار یه جیزی تو خونه گم شده بود جلوی بابام گفتم چمدون ممدون هارو گشتین!!!!!!!!!!!!
وای آبروم رفت
وای بچه ها من خیلی اشتباه تایپی دارم بعدش به نامزدم می خواستم پیام بدم باید مینوشتم صبح بخی عزیزم نوشتم ک. ص بخیر
یه بارم داشت مبارزه یادم میداد یه دفعه زدم جای حساسش نفسش درنیومد قرمز شد الان از کنارش رد میشم پاهاشو جفت میکنه 😂😂😂
تازه نامزد کرده بودیم بعد همین شور و شوق اولیه ای ک همه دخترا دارن منم داشتم،منتهی یه خرده بیشتر از همه😂😂😂
اصن هر لحظه منتظر بوس و بغل و قربون صدقه بودم🙈
خلاصه قرار اولمون هم بود تو اتوبان بودیم
ک یهو آقای همسر بالبخند ملیحی خودشو کشید سمت صندلی من
آقااااا منم سریــــع خودمو پرت کردم تو بغلش
دیدم با دست عقب م کشید🙁
گفت بابا امون بده
میخام کمربند تو بزنم پلیس جلومونه🚔🚨
تازه این از همه اش بدترههههههههههه
یه بار من و خواهرم با شوهرم و شوهر خواهرم حکم میزدیم شوهرامون باهم یار بودن و مدام هم از ما میباختن اما طبق
سنّت آقایون هی کُری میخوندن!!
منم میخایستم بگم بزار یه دست هم شما ببرید دلتون خوش شه / به خواهرم گفتم : بیا یه دست به اینا بدیم دلشون خوش شه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حالا هیچ جوریم نمیشد جمعش کرد .............. بالاخره نتونستیم تحمل کنیم یه موضوع الکی گیر آوردیمو حالا هی بخند
تو دانشگاه یه میز کنفرانس داشتیم سه ردیف پشت هم روی نیمکت نشسته بودیم تا استاد بیاد فضا خیلی تنگ بود ما ردیف وسط بودیم پسرا ردیف اول وسوم از وقتی استاد کنفرانس رو شروع کرد ردیف جلو هی نیمکتا رو میدادن عقب ما می رفتیم عقب پشتیا هم هی هلمون می دادن جلو منم یه دفعه حرصم دراومد گفتم ای بابا نکنین دیگه هی از جلو هی از عقب!!!!!!!!!!!!! هی وای پا شدم رفتم بیرون دیگه هم نیومدم. در و که بستم کلاس منفجر شد!!!!!!!!!!
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
59 ثانیه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
