حس میکنم شکست خوردم ...به زور باهاش ازدواج کردم بابام مخالف بود
خانواده ش انقدر بی فرهنگ بودن باعث شدن بابام مریض شد ..از روزی ک عقد کردم زندگیمون خراب شد ولی باز میگفتم خوشبخت ترینم ..اشکام بند نمیاد
داشتم با دوستم تلفنی حرف میزدم
بعد بچه کوچیکم هی اویزونم بود تلفنم رسمی بود شاید دو ساله حرف نزده بودم باهاش ...هی اشاره کردم بچه رو بگیر نگهدار ..گوش نداد
لم داده بود رو مبل داشت تو اینیستا کیلیپ میدید
بچه رو سرامیک لیز خورد ی ده ثانیه نفسش رفت کبود شد ...بعد به جا دلداری بمن شروع کرده فحش دادن ک تو تلفنتو تموم کن تقصیر کیه؟؟
بچم بالا اورد کلی گریه کرد خدا
من تنهام خیلی تنهام
عصبی شدم غر زدم فحشش دادم بچه رو گرفت بچه بغل مث خر کتک زد خیلی زور داره
بچه م سکته کرده بود
خدایااااا