وقتی اومد خونه دیدم یه مرغ دستشه با ذوق گفتم مرغ خریدیییی؟؟!!
اونم گفت نه برا مامانم خریدم، براخودمونم خواستی میخرم، منم خیلی ناراحت شدم، اخه هروقت میخواییم بریم خونه مادرشوهرمینا،حتما زنگ میزنه میگه فلان چیزو بخر و شوهرمم میخره،ماهم خیلی دستمون خالیه خیییلی زیاد...منم هیچی نگفتم اما از شوهرم ناراحت شدم و از مادرشوهرم که درکمون نمیکنه،تا یه ساعت هرچی میگفت سرسنگین جواب میدادم اما میگف ناراحتی میگفتم نه...بعد گفتم شام بیارم بخوریم گفت شام نمیخورم چون بهم محل نمیدی نمیدونم جرا...البته میدونست ولی به رو نمی اورد..منم به رو نمی اوردم که از بی درکی مامانت خسته شدم، چون هروقت درباره اینا حرف میزنم از اولش دعوا میشه، خلاصه داد زد سرم که چته محل نمیدی منم اب پاشیدم روش و گفتم داد نزن من چیزیم نیس تو الکی داری دعوا میکنی، خلاصه قهر کرده رفته تو اتاق، نمیدونم برم پیشش یا تنهاش بزارم تا بدونه در ایام بی پولی برا بقیه خرید نکنه،خیلی دل شکسته ام، اصلا نمیدونم چیکار کنم...
تاپیک قبلمم به همین ربط داره بخونید متوجه میشید قضیه رو..
فقط به دادم برسید
شدیدا محتاج راهکارهاتون و حرفاتونم..شدییید
https://www.ninisite.com/discussion/topic/7435327/حس-میکنم-مادرشوهرم-بهم-دعای-زبان-بند-داده