2777
2789
عنوان

داستان .........

868 بازدید | 18 پست
من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!

نتیجه اخلاقی : همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید شاید براتون شانس بیاره

.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.

پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جداشدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟

پدر که تا بحالدر عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، ونمیدانم.

در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آندیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیواربراق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بستهشد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که ازیک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند کهناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، دراین وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.


پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش
گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!
یک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن. ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت : چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و در تمام این مدت به هم وفادار موندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین. خانم گفت : اووووووووووووووووه ! من میخوام به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا سفر کنم . پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود ، چند لحظه فکر کرد و گفت : خب ، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین ، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا ناامید شده بودن ولی آرزو ، آرزوه دیگه !!!
پری چوب جادوییش و چرخوند و اجی مجی لا ترجی
و آقا 90 ساله شد !
چندسال پیش یک روز …

چندسال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.

ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:� ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر �.

رفتم خواستگاری ؛ دختر پرسید: � مدرک تحصیلی ات چیست �؟ گفتم:� دیپلم تمام �!

گفت:� بی سواد! امل! بی کلاس!پاشوبرو دانشگاه �.

رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ……برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:� خدمت رفته ای �؟

گفتم:� هنوز نه �؛ گفت:� مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی �.

رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:� شغلت چیست �؟

گفتم: � فعلا کار گیر نیاوردم �؛ گفت:� بی کار! بی عار! انگل اجتماع! علاف! پاشو برو سر کار �.

رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:� سابقه کار می خواهیم �؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:� باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم �.

دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: � باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم�.

برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: � رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی �. گفتند:� برو جایی که سابقه کار نخواهد �.

رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:� باید متاهل باشی �.

برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:� رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی �.

گفتند:� باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی �.
رفتم؛ گفتم:�باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم�.
گفتند:� باید متاهل باشی تا به توکار بدهیم �.

برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده ، نگران و مضطرب در انتهای کادر در

بزرگی دیده می شود با تابلوی اتاق عمل . چند لحظهبعد در اتاق باز و دکتر جراح

با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود . مرد نفسش را در سینه حبس می کند .

دکتر به سمت او می رودمرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند . دکتر: واقعاً

متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم . اما به علت

شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده . ما ناچار شدیم هر

دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم . بایدتا آخر عمر ازش پرستاری کنی،

با لوله مخصوص بهش غذا بدی . روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو

تمیز کنی و باهاشصحبت کنی . اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش رو

برداشتیم ؛ مرد سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود . با دیدن

این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد و ...

.



.
دکتر: هه هه هه !! شوخی کردم ، زنت همون اولش مرد
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز