داستان زندگی من از داستان زندگی پدر و مادرم شروع میشه
مادربزرگم ی زن روستایی قشنگ بوده که دوتا بچه میاره ولی بخاطر اینکه دارو درمان در دسترس نبوده یکیش فوت میشه یکیشم اب میبره
تا اینکه مامان من بدنیا میاد مامانبزرگم برا اینکه مامانم این دفه نمیره میبرش پیش سید و میگه اسمش تو انتخاب کن و اسمش اون انتخاب میکنه و به این ترتیب زنده میمونه ی دختر سفید و موهای روشن و چشمای عسلی میگن انقدر خوشگل بوده که از ده سالگی خواستگار داشته تو دوازده سالگیم نامزدی میکنه و بهم میخوره
اینم بگم خونواده مادربزرگ و پدربزرگم هم پرجمعیت بوده که ۸نفر بودن و هم خیلی فقیر بودن چون پدربزرگم فقط دست فروشی میکرده و درامده خیلی کمی داشته و از کل دنیا فقط ی خونه داشتن که بیشتر کمیته امداد بهشون کمک میکرده و به علاوه فقر فرهنگی خیلی زیادی داشتن پدر و مادر مادرم همیشه دعوا میکردن یا مامانبزرگم مدام مامانم میزده و بهش میگه تو هیچ وقت شوهر نمیکنی و کل دخترای فامیل شوهر کردن