تا اینکه رفتم مدرسه
مامانم حتی روز اول مدرسه جشن شکوفه ها باهام نیومد و داداشم فرستاد با من بیاد مدرسه
تو مدرسه هم دوست زیادی نداشتم ولی همون یکی دوتا هم دلخوشیم بودن خیلی باهوش و زرنگ و درس خون بودم
ولی خیلی دلخوشیم طول نمیکشید چون تا میومدم ی جا دوست پیدا کنم و عادت کنم سال بعدش نصف شب بخاطر بدهکاریاشون بارمیکردن میرفتن ی شهر دیگه
بابامم عاشق مامانم بود و ی ادم ضعیف و مطیع مامانم هرچی میگفت میگفت چون و همه شهرایی که رفتیم مامانم نظر داد
دوم ابتدایی شیش ماه توی روستا بودیم شیش ماهش ی شهر دیگه
بابام تو اون زمان چندسال شغل ثابت نداشت مغازه میذاشت جمع میکرد یا ابدارچی میشد و همچنان کلی بدهی بالا میاورد
یهو میدیدی ی بدهکار میومد تلویزیون خونمون برمیداشت میبرد
یا میومدن دم خونه از بابام میپرسیدن