سلام دوستان
پیرو تاپیک های قبلی که داستان زندگیمو مفصل براتون تعریف کردم چند نفرتون لطف کردین پیام دادید خواستید از حال و روزم بگم.
راستش آخرین درگیری که داشتیم خیلی شدید بود و دست روم بلند کرد. منم فرصتو مناسب دیدم و با عرض معذرت زدم به غربتی بازی.
زنگ زدم بابا مامانم اومدن طبق معمول حمایت کردن از اون حیوون و خواستن با سرکوب من این زندگی نحس رو ادامه دار تر از این بکنن