من و شوهرم به صورت سنتی باهم اشنا شدیم ، اون وقتا هردوتا دانشجو بودیم تهران ، اون اما دوسال از من جلوتر بود ،مثل همه زن وشوهرا اوایل عقد مون خوش و خرم بودیم ، شوهرم ادم خیلی شاد و اهل خوشگذرونی بود ، یه اخلاق بدی که داشت دهن بینیش بود و حرف مردم خیلی واسش مهم بود برعکس من .
بعد عقد و قبل عروسی یه مدت تهران باهم زندگی میکردیم تا اینکه اون درسش تموم شد و برگشت شهرستان ، بعد یه مدت من احساس کردم خیلی بامن گرم نمیگیره و بهانه گیر شده به من توجه نمیکرد و همش میچسبید به خانواده و فامیلای پدری ، منم همش میذاشتم به حساب دور بودن ، وقتایی که برمیگشتم شهرستان اصلا انگار نه انگار دو سه هفته است همو ندیدیم همش دلش میخواست با فامیلای پدریش مهمونی بازی راه بندازه ، من خیلی خوشم نمیومد ازونا ، دلم میخواست حد معاشرت رو نگه داریم و خیلی صمیمی نشیم اما اونا هرروز و هرشب مهمونی داشتن و برنامه بیرون رفتن ، هروقت هم اعتراض میکردم شوهرم میگفت تو ادم اجتماعی نیستی ، کار به جایی کشید که اگه من نمیرفتم خودش تنها میرفت .
بعد تموم شدن درسم ، مراسم عروسی رو برگزار کردیم . فک میکردم الان که دایم پیشش هستم دیگه وابستگیش به فامیلاش کم میشه که اشتباه میکردم ، کلا هیچ دلبستگی و وابستگی به من نداشت ، به من بی توجهی میکرد همش میرفت خونه مامانش و منو تنها میذاشت ، همش دعوا داشتیم باهم .
یه بار که از صبح رفته بود خونه مادرش من اژانس گرفتم رفتم اونجا بی خبر ، میخواستم بببینم اونجا چه خبره ، خواهر شوهرم گفت مادرشوهرم و شوهرم رفتن بیرون خرید ، بعد دوساعت دوتایی برگشتن ، شوهرم به بهانه سیگار رفت بیرون .
مادرشوهرم گفت یه چیزی هست که خیلی وقته میخوام بهت بگم اما میترسم ، حتما متوجه شدی که شوهرت یه ساله بد قلقی میکنه و عجیب شده ، علتش اینه که از یه سال قبل که تو تهران بودی احساس میکنه پشت سرت حرف و حدیث زیاده ، تو هر جمعی که میره احساس میکنه دارن راجع به تو حرف میزنن واسه همین همش میاد اینجا و گریه میکنه ، همش من دارم بهش میگم این حرفا خیالاته اما باور نمیکنه ، علت اینکه با فامیلای مادری هم قهر کرده اینه که فک میکنه این شایعه ازونجا شروع شده !!!
من مات و مبهوت مونده بودم که چطور همچی مساله ای رو این همه مدت از من پنهون کردن