روز بعدی رسید یعنی روز تولدم صبح که بیدارشدم همش دوروخودم بودم رلم پی ام صبخیر و یه تولدت مبارک دیگه ام فرستاده بود کلی انرژی گرفتم و جوابشو دادم یه دوش گرفتم و یه شیرینی سرا زنگیدم که کیکم کی آماده میشه که گفت ۴و ۵ حاضره منم به بقیه کارا رسیدم و ژله و بقیه چیزایی که تو خونه داشتیم و خریده بودیم رو حاضر کردم و منتظر مامان بابام شدم که از سرکار برگردن هرکدوم تایم متفاوت برمیگشتن بابام همیشه ۲ازاداره میومد بالاخره برگشت و منو بوسید و تولدمو تبریک گفت ناهار ایناشو خورد
منم رفتم تو اتاق و کمی استراحت کردم نزدیک ۴بود حاضر شدم و آرایش ملایمی کردم و باهمدیگه رفتیم خرید و بعدشم کیکو بیاریم همه وسایلارو خریدم و برگشتیم منو بابام با گاز هلیوم بادکنکارو پرکردیم و خونه رو تزئین کردیم کسی هم دعوت نبود جز خانواده خودمون و مامانبزرگم و عموم چون بقیه خونشون اینجا نبود و فقط این تولد حز برا یادگاری چیزی نداشت😂❤
کلی عکس گرفتم از تولدمو تزئیناتم و تو فضای مجازی گذاشتم😂
آقا که نمیزاشت من عکس خودمو جایی بزارم و نمیزاره هنوزم😐😂بعدشم که تموم شد عکسامو نگا کردم چن تاشون که خیلی دوسشون داشتم تار گرفته شده بودن عصبی شدم و رفتم تواتاق اصلا با یه حالت بدی رفتم بابام اومد داخل گفت چیشده که گردنبند اسمشو رو تختم دید خدا منو بکشه اینو یادم رفته بود بردارم اخه باهاش عکس انداخته بودم سریع برداشتمش گفت چی بود اون ببینم گفتم هیچی بابا عکسام تار شدن حوصله ندارم گفت نپرون بخثو ببینمش من اصلا نشون نمیدادم از شدت حال خرابی میخاستم غش کنم گفتم میشه بس کنین گفت اسم کیه الی راستشو بگو اگه چیزی نباشه که نشونم میدی گفتم آره چیزیه که چی بشه اصلا کنترل حرفام دست خودم نبود عصبی شد گفت اع چشمم روشن منو باش اعتمادم به کیه نکنه باهاش همه جام رفتی گفتم که چی بشه الان این سوالارو میپرسی اصلا اول بارم بود جلو رو بابام وای میسادم بعدش کلی حالم بد شد وقتی به خودم اومدم نباید اینجور میحرفیدم ولی خدایی حالم بد بود کاری جز دفاع نمیتونستم انجام بدم گفت باشه خب بزار سرکارت بزاره فردا پسفردا آبروم بره داد زدم سرکارنیستممممممم اون منو میخادگفت صداتوبیار پایین برا خودت باهاش گمشو از این شهر برو اون شبو با کلی دعوا گذشت وقتی قضیه رو برا رلم گفتم گفت درستش میکنم نترس اصلا منم یکم ارومتر شدم روز بعدش به امید اینکه مثل سری قبل که دیگه خرفی نزدن ازش بیدارشدم ولی قضیه داشت بدتر و بدتر میشد مامانمم همش کارش شده بود تیکه و پرکردن بابام که آره یبار زنگ زدن شنیدمو کلی چیزای دیگه حالم داشت از این زندگی به هم میخورد تصمیم گرفتم از بین دوراه یکیو انتخاب کنم یا از خونه برم یا خودکشی کنم که گزینه اول بهتر بود شاید باورتون نشه بجون خودش که عزیزتراز خودش برام وجودنداره کل وسایلامو جمع کردم تو ساک وکفتم دراولین فرصتی که کسی نباشه برم من دیوونه رو بگو هرجی داشتم گداشتم لاکامولوازم آرلیشی کل مانتوا لب تاب همه چی توکمدم خالی شده بود عصر شد بابام گفت باید اون شخصو پیدا کنم که باهاشی منم به رلم زنگیدم گفتم اینجور گفته گفت تا شب مبدونم چیکار کنم اصلا نترس بزار بگن تو جواب نده اصلا