اون روز رسیدم خونه معزمشلوغ بود..خستهبودم...هر بار اشک می ریخت دلم له میشد..با وجود همه اتفاقا دوسش داشتم و میخواستم رابطمو حفظ کنم...رفتم باغ سر خودمو گرم کنم اما همش تو فکرش بودم...
فرداش به حرفا فکرکردم..هی یوالای ذهنیم بیشتر و بیشتر میشدن هی فکرای بیشتری منو درگیر می کرد
شب بعدش بابام با نجمه محمدی تماس گرفته بود..گفت به سختی تونستم حرف بزنم باهاش، و اول ترسبده و گفته من خودم چهار تا داداش دارم و این اقا وقتی هول میشه ی چیزی میگه و هشت ساله دوستمه و اصلا ب من نگفته دارم ازدواج می کنم..سه چهار روز پیش زنگ زده و گفته دیگه ب من زنگ نزن،پدر ومادرم پیرن و منم میخوام ازدواج کنم و الان چند روزه جواب تماسمو هم نمیده..گفت بهم گفته که این اقا هررررر چی که دارره از من داره!!!!
گفت گفته که موفق باشین ولی من چون دوستم بوده الان راضی ب ازدواجش نیستم..
در این حد بابام بهم گفت...
وقنی اینها رو بهم گفت ب شدت ب فکر فرو رفته بود..روزای سختی بود..خودمو از درون می کشتم..نامزدم باهام ارتباط میگرفت هر دومومو اذیت میکردم..بااین وجود ارتباط عاطفیمون برقرار بود..
یک روز بعد باغ بودم..بابام زنگ زد بنامزدم، گفت باید همه چیو بدونیم..ب سختی نامزدم اومد...نشست ب بابام گفت به مهتاب همه چیو گفتم..اون شب گفتگومون ب طرز وحشتناکی بد جلورفت..علتای متفاوتی هم داشت...یکی اینکه نامزدم بسیار مرد دانایی بود و نمیخواست بابام بیشتر بدونه و یکی دیگه اینکه بابام با من خیلی بحث می کرد...من ناراحت و براشفنه بودم بیشترربهم می ریختم...واقعیت اون تماسو با محمدی ازم مخفی کردا بود و این واضح بود..ی جایی از حرفاشون بابام ب نامزدم گفت مبخوای حالا ب مهتاب بگم داستان قنادی رو ک اون خانم گفته...
هی با این برخوردا من عصبی پی شدم..داغووون.بودم بمعنای واقعی کلمه...
وسط این همه حرف بهشون کفتم چرا درست نمی گبن همه چیو بخدا این حق منه بدونم...بابام گفت بعضیچیزا رو ندونی بهترهـ.. نامزدمگفت چیو بدونی هر چیگفتم همونه...بهش گفتم پس بابا چی میگه..تو ک گفتی قضیه ات تموم شده و اون مزاحمت شده..گفت اون اینطوری فکر میکنه...بهش گفتم ینی چی تفکر خودشه؟
بهش گفتم معلوم نیس چ خبره زنگ بزن بهش ب تو ک نمیتونه دروغ بگه..رو در رویی میشه ی جورایی..گفت من زنگ نمیزنم..اگرم بری و ببینیش راه من و تو از هم جدا میشه اینو بدون...
حالم بد بود...هر لحظه بدتر میشد..نفسم تنگ بود..چشام اشک داستن..نمی دونم کجای حرفا بودیم...نامزدم گفت اگه اون خانم جای تو بود الاننن اینطور برخورد نمی کرد...داشتمخیره خیره نگاش می کردم...یکم حرفشو خورد و گفت نباید کاری کنی فکر کنم اونا منو بیشتر دوست دارن...بهش فقط نگاهکردم...گفتم جی داری می گی...حواست هست؟
نکنه اون زمانایی ک به ابراز علاقم ایراد میگرفتی هم همین فکرا تو سرت بوده...
دستگو گرفتم تو سرم..اشکم ریخت..بابام رفت بیرون...گفت مهتاب اروم شو لطفا...نامزدم نگام کردـ..چشماش پر از رنج بودن...سبز تیره شده بودن و اون رنگی ک میشدن ینی غمش زیاد بود...اومد جلو سرمو بوسید گفت حیف ک دوستت دارم...
اون جلسه اخرش با شوخی منتفی شد..اما واقعا نابود شدیم..
و حالا این وسط یه عادتی هم پیدا کرده بودم
شماره اون نجمه محمدی رو سیو کرده بودم و هی وقتی نامزدم انلاین بود چک میکردم اونم انلاین بود...اینم شده بود بیماری جدیدم