2733
2734
عنوان

داستان زندگی و ازدواجم.. تاپیک دوم

26085 بازدید | 148 پست

ادامشو اینجا می نویسم

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                         خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

هر وقت کامل گذاشتی لطفا لایکم کن

🐣خاطره زایمان سزارین من آوین عزیزم در تاریخ ۱۲ آبان سال ۱۴۰۰ بدنیا اومد و دنیای من و باباش رو زیباتر کرد 🥰❤👶🏻                                                                            شمایی که دارید امضای من رو میخونید:🌹 لطفا برای شِفای همه ی مریض ها یه صلوات بفرستید 🌹                                  

یکم اون روز با هم سوخی کردیم از اون جو.دربیایم.. 

تو حرفاش بهم گفته بود اگه هر روزی رفنی سر قرار با یکی از این خانوما،  دیگه بعدش ن به من فکر کن ن اسممو بیار ن بهم پیام بده و نه رنگ بزن... من ادم لج بازی ام  اگه خدا هم بیاد پایین اون موقع باهات لج میکنم.. هر چند دلم نمیاد با تو این رفتارو کنم... اما اگه خودمم بمیرم دیگه لج می کنم و حتی از تو خیابونتونم رد نمی شم...منم بهش گفتم هیچ وقت اینطوری نمیشه..

بهش گفتم راجع به اون خانم صاحبی باور نکردم قضیه رو..گفت اشکال نداره...قرار نیست همه چیو بدونی...من ادمی بودم تو رندگیم ب هر کسی از دستم براومده کمکی کردم...


بهش گفتم با توجه به گذشته در اینده چقدر متعهدی بهم؟گفت من فکر نمیکنم باید متعهد باشم ی الزامه برام...باید بتونم..چون من هم باید به کارم برسم هم به تو و رندگبمون ک کمبودی هم از نطر حسی هم نظر مالی نداسته باشیم و هم بچه...ی زمامی تو زندگیم اونجوری زندگی کردم...منافعم اون بوده...الان منافعم حفظ خونه و زندگیمه و پیشرفت تو کارم...

گفت خواهشا خودتو با هیچکس مقایسه نکنی..نشینی فکرکنی ک فردا روز اگه تو زندگی برام کم گذاشتی بخوام برم سراغ کسی دیگه، خودتو تو این فکرا نندازی...

بعد از چهاررساعت حرف زدن منو رسوند خونمون...

قبل از رسیدن گفت ازت میخوام به همه چیز درست فکر کنی، بررسی کنی...ذهنیات خودت و همه ماجراها..من و خانوادت و خانوادم این بار بار اخریه ک بهت فرصت فکر کردن می دیم و دیگه هیچ کس توان نداره باز ب مسکل بخوریم درست فکر کن

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                         خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

اون روز رسیدم خونه معزمشلوغ بود..خستهبودم...هر بار اشک می ریخت دلم له میشد..با وجود همه اتفاقا دوسش داشتم و میخواستم رابطمو حفظ کنم...رفتم باغ سر خودمو گرم کنم اما همش تو فکرش بودم...

فرداش به حرفا فکرکردم..هی یوالای ذهنیم بیشتر  و بیشتر میشدن هی  فکرای بیشتری منو درگیر می کرد 

شب بعدش بابام با نجمه محمدی تماس گرفته بود..گفت به سختی تونستم حرف بزنم باهاش، و اول ترسبده و گفته من خودم چهار تا داداش دارم و این اقا وقتی هول میشه ی چیزی میگه و هشت ساله دوستمه و اصلا ب من نگفته دارم ازدواج می کنم..سه چهار روز پیش زنگ زده و گفته دیگه ب من زنگ نزن،پدر ومادرم پیرن و منم میخوام ازدواج کنم و الان چند روزه جواب تماسمو هم نمیده..گفت بهم گفته که این اقا هررررر چی که دارره از من داره!!!!

گفت گفته که موفق باشین ولی من چون دوستم بوده الان راضی ب ازدواجش نیستم..


در این حد بابام بهم گفت...

وقنی اینها رو بهم گفت ب شدت ب فکر فرو رفته بود..روزای سختی بود..خودمو از درون می کشتم..نامزدم باهام ارتباط میگرفت هر دومومو اذیت میکردم..بااین وجود ارتباط عاطفیمون برقرار بود..

یک روز بعد باغ بودم..بابام زنگ زد بنامزدم، گفت باید همه چیو بدونیم..ب سختی نامزدم اومد...نشست ب بابام گفت به مهتاب همه چیو گفتم..اون شب گفتگومون ب طرز وحشتناکی بد جلورفت..علتای متفاوتی هم داشت...یکی اینکه نامزدم بسیار مرد دانایی بود و نمیخواست بابام بیشتر بدونه و یکی دیگه اینکه بابام با من خیلی بحث می کرد...من ناراحت و براشفنه بودم بیشترربهم می ریختم...واقعیت اون تماسو با محمدی ازم مخفی کردا بود و این واضح بود..ی جایی از حرفاشون بابام ب نامزدم گفت مبخوای حالا ب مهتاب بگم داستان قنادی رو ک اون خانم گفته...

هی با این برخوردا من عصبی پی شدم..داغووون.بودم بمعنای واقعی کلمه...


وسط این همه حرف بهشون کفتم چرا درست نمی گبن همه چیو بخدا این حق منه بدونم...بابام گفت بعضیچیزا رو ندونی بهترهـ.. نامزدمگفت چیو بدونی هر چیگفتم همونه...بهش گفتم پس بابا چی میگه..تو ک گفتی قضیه ات تموم شده و اون مزاحمت شده..گفت اون اینطوری فکر میکنه...بهش گفتم ینی چی تفکر خودشه؟

بهش گفتم معلوم نیس چ خبره زنگ بزن بهش ب تو ک نمیتونه دروغ بگه..رو در رویی میشه ی جورایی..گفت من زنگ نمیزنم..اگرم بری و ببینیش راه من و تو از هم جدا میشه اینو بدون...

حالم بد بود...هر لحظه بدتر میشد..نفسم تنگ بود..چشام اشک داستن..نمی دونم کجای حرفا بودیم...نامزدم گفت اگه اون خانم جای تو بود الاننن اینطور برخورد نمی کرد...داشتمخیره خیره نگاش می کردم...یکم حرفشو خورد و گفت نباید کاری کنی فکر کنم اونا منو بیشتر دوست دارن...بهش فقط نگاهکردم...گفتم جی داری می گی...حواست هست؟

نکنه اون زمانایی ک به ابراز علاقم ایراد میگرفتی هم همین فکرا تو سرت بوده...

دستگو گرفتم تو سرم..اشکم ریخت..بابام رفت بیرون...گفت مهتاب اروم شو لطفا...نامزدم نگام کردـ..چشماش پر از رنج بودن...سبز تیره شده بودن و اون رنگی ک میشدن ینی غمش زیاد بود...اومد جلو سرمو بوسید گفت حیف ک دوستت دارم...

اون جلسه اخرش با شوخی منتفی شد..اما واقعا نابود شدیم..

و حالا این وسط یه عادتی هم پیدا کرده بودم 

شماره اون نجمه محمدی رو سیو کرده بودم و هی وقتی نامزدم انلاین بود چک میکردم اونم انلاین بود...اینم شده بود بیماری جدیدم 

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                         خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 
2742

اون شب ک برگشتم خونه حالم خیلی بد بود...فرداش از شدت فشار همه بدنم درد می کرد پاهام می لرزید..می ترسیدم از اینده و نمی دونستم کجام 

و همش داشتم فکر میکردم چرا از چیزی ک گرزیون بودم سرم اومد..و دقیقا نامزدمم مقایسه هاش رو شدن و شد یکی عین بابام تو بچگیم...

بابام زنگ زد باهام حرف زد..گفت بابای مجید بهش زنگ زده و ازش خواسته دیگ بریم دنبال عقد و جشنمون..حالا ک چهلم هم گدشته و نزدیک عید فطره...بابام بهش قصیه رو تلفنی گفته بود..و بهش گفته بود دارم تلاش می کنم مهتابو اروم کنم اما واقعا وصعیت خیلی درهمه 

باباش تهران بود اون زمان...

بابام گفت اگه خواستیمیتونی باهاش صحبت کنی...

حالم بددبود..بعد از بیست و چهار ساعت نشستم عذا بخورم..مامانم ک همیشه دنبال ایراد تو خواستگارام بود خیلی استرسی بود شروع کرده بود زیر دلمو خالی کردن چرا اینطوزه قصیه چیه..چرا خاتوادش ک میدونستن اومدن جلو..ناراجت شدم اشک ریختم بهش گفتم تروخدا یکم صبرکن من از تو حالم بدتره..رفتمدتو حیاط و اینجا دومین کار بزرگ و اشتباه رو انجام دادم...

زنگ زدمبه باباش

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                         خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

اروم باهاش حرف میزدم..بهش گفتم واقعا وجود داشتن این دو مورد..گفت اره بودن..ولی من فکر کردم تموم شدن..نمی دونستم هنوز درگیره...گفت اون دختره محمدی خالش ادم مشکل داریه(دیگه برداشت ازاد!) و کلا دخترمم رفنه دیدتش باهاش حرف زده گفته این دختر و خانوادش اصلا ب ما نمبخورن از هیچنظری...و دیگه مجیدم اصراری نکرده...اون کیس اولم ک همونی ک بهت گفته...بهش گفتم بابا شما اگامیدونستین ب کسی دیگه علاقه داشته نباید میاوردینش اینجا 

گفت باور کن از اول ک اومدیم خونتون بهش گفتم بابای این دختر برام مثل برادره  و تو اگخ دوسش داری و همه جولخ قبولش داری باید باهاش ازدواج کنی 

(هر روز باباهامون با هم در تماس بودن سفر زیاد با هم میرفتن...و کلا قبل از قضیه ما اینا هر روز با هم نیم ساعت حرف میزدن😐)

باباش سعی کرد ارومم کنه..گفت ن بذار مامانت بفهمه نمن ب زنممی گم..خودمون سه تا می ریم حلش میکنیماگه تعهد مالی هم میخوای ازش می گیریم..و من خودم بهت قول میدم اگه تو میخوای باهاش زندگی کنی دیگه چیزی پیش نیاد...

بهش گفتم یک هفتهبهم زمان بدین الان خیلی حالم خوب نییت و از تهرانم ک برگشتین لطفا هیچی ب روی مجید نیارین و نمیخوانبدونه ما با همحرف زدیم...

گفت باشه تا زمانیک تو نخوای من به هیچکس چیزی نمی گم

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                         خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

شبش نامزدم بهم زنگ زد..با هم حرف زدیم...گفت کنارمچی کم داری..بهش گفتم هیچی کم نداشتم اما الان بهم یکم زمان بده..بهم حق بده..یکم صبر کن تو همیشه صبور بودی...و یا حرفیک زدم این بود..بهش گفتم یکم تو این ی هفته میخوام با کمترین ارتباط فکرکنم...و اون بهش برخورد...و این جمله شد اغاز خیلی از جدایی ها و دوری هاش از من...

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                         خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 
2740

سحر داشتم ب نامزدم پیامپیدادم..گفت برو وقتی تصمیم گرفتی بیا😐😐😐اشکم دراومد..تا حالا اونقدر از دوری نترسیده بودم...یکی از اون شماره ها پروفایلشو کپ زده بود و دیده بودم...

گفت اینقدر ب بی ارزش ها بها نده...داری چیکار می کنی با من و خودت..تو دوستم داری اصلا 

بهش گفتم اره خیلی

یکم ارومتر شد..گفت بگو چیکارکنم اروم بشی..تو برای من زن زندگی..تنها دختریبودی ک دوست داشتم شبا تو بغلش اروم شم و مادر بچه هام باشه..پاک و منزه بودی و هستی برام... ی دختربا تجربه های بزرگ 

([۵/۱۱،‏ ۵:۱۱] my world🌍: مهتاب
از نظر من تو یه دختر پاک و منزه بودی، با افکار بزرگ، با تجربه های زیاد، فقط دلم‌میخواست تو زن زندگیم باشی
مامان بچه هام
تنها کسیکه شب تو بغلش آرامش بگیرم
[۵/۱۱،‏ ۵:۱۲] my world🌍: چقدر من خام بودم
بردمت تو خونمون
گفتمت صاحبخونه در وا کن
بیا استقبالم
[۵/۱۱،‏ ۵:۱۲] my world🌍: بغلم‌کن
[۵/۱۱،‏ ۵:۱۲] my world🌍: چی بودیم چی شدیم)

عینشو کپی کردم 

بهش کفتم هندزم همونی برام هیچی عوص نسده فقط نمیدونم باید چیکار کنم...کمکمم نمی کنی...گفت ایم امتحان توعه..خودت باید ازش بیرون بیای

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                         خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 
خیلی جالب مینویسی جذابه داستانت

زندگی واقعیمه

هر چقدر بتونم مینویسم میخوام تمومش کنم 

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                         خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 
استاتر منم همچین تجربه ای تو نامزدی داشم حتی بدترش ولی هنوزم موندم هنوزم نامزد خیانتکارم تو زندگیمه ...

بعدا باهات صحبت می کنم 

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                         خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز