بدترین شب زندگیتون چی بوده
برای دیشب بود . همانطور که گفتم دیشب تولد شوهرم بود
خیر سرم میخواستم سوپرایز کنم کل فامیلا رو دعوت کردم
خلاصه اوند خونه جیجینگ سوپرایز شد مثلا ، بعد اومد احوال پرسی و تشکر که موقع شام شد منو و خواهر شوهرم میز و چیدیم غذا اینارو اوردیم حالا غذا ها چی بود الویه ، ساندویچ ژامبون، سالاد ماکارانی که عاشقشه برای دسر هم ژله و پودینگ بود البته پودینگ رو خواهر شوهرم درست کرد ،
اومد اینارو دید کشوندم یه طرف گفت اینا چیه؟ گفتم شام گفت شام تولد اینا نباید باشه واسه تولد من باید جوجه باشه غذای گوشت دار باشه
من انقدر بهم بر خورد بغض گلوم و گرفته بود حاج و واج موندم هیچ وقت انطوری نمیگفت هرچی درست میکردم دوست داش مونده بودم چیکار کنم گفتم اگه میخوای جمع میکنم از بیرون سفارش میدم با لحن بعد گفت لازم نکرده
دلم شکست میخواستم نفرینش کنم گفتم ولش کن خسته هست شاید اشتباه از خودم بود
موقع کادو ها شد من براش یه عطر گرفتم و یه گوشی A50 بازم شروع کرد توهین کردن بهم گفت با اون شامی که تو درست کرده بودی پیش تر این باید کادو میدادی منظورش و از کار نفهمیدم
ولی بعد از کل اینا مکوقع رفتن مهمونا اصلا باهاشون خدافظی نکرد رفت با تلفن حرف زد انقدر پشت تلفن میخندید تلفنش تموم شد بهش گفتم کی بود گفت همکارم بود گفتم چرا پس انقدر میخندیدی گفت به تو ربطی نداره من ظرفارو که شستم گفتم میرم به خوابم گفت برو بعد رفتم تو اتاق دیدم لباسش رو تخت افتاده لباش و برداشت بزارم تو کمد دیدم یه لکه قرمز روشه گفتم این چیه گفت من از کجا بدونم لابد بچه ماه اومدن اینجا روش کیک ریختن بهش گفتم موقع تولد اتاق ما فقط بود
بعد یهو شروع کرد به جر و بحث و لباسمو گرفت کوبیدیم به دیوار
قشنگ حس کردم ت سرم مغزم جا به جا شد من هیچی بهش نگفتم این اولین بار بود روم دست دراز میکنه جا مو پهن کردم توحال خوابیدم دیگه چیزی بهم نگفت تا صبح امروز برا نامه نوشت و عذر خواهی کرد و کلا من دیشب خوابم نمیبرد و زیر پتو همنطور کریه میکردم
بچه ها چیکار کنم مترجم دوباره بیاد شروع کنه دعوا کردن و اینا نگران دخترم هستم