اگر قراره من به تمام معنا عاشق همسرم نباشم و همسرم به تمام معنا عاشق من نباشه، اصلا چرا ازدواج کنم؟ به دلایل مالی؟ مالیاتی؟ فرار از تنهایی؟ من به هیچ یک از اینها احتیاجی ندارم. تنها چیزی که ازدواج شاید بتونه برای من تامین کنه نیاز به تعلق کامل به دیگری و تعلق کامل دیگری به من است.
میدونم زیادی ایده آل گرایانه ست اما من اینجوریم...
حالا تعلق اینجا یعنی چی؟
شاید برای افراد مختلف تعریف این فرق کنه، بنظر من تعلق یعنی فردی اینقدر برای آدم عزیز باشه که آدم بعضا منافع او را بر خودش ترجیح بده، مثل حسی که والدین به بچه دارن.
من دارم کم کم به این نتیجه میرسم که باید از بعضی چیزا بگذرم اگه لازم باشه. حتی مذهب.. این خیلی عجیبه
البته به نظر من در یک رابطه ایده آل اصلا این تضاد به وجود نمیاد چون طرفین همچین انتظاری از هم ندارن.
اما اگه اون داشته باشه بخاطر دلم ...
من چیزی که درک کردم از ازدواج اینه که طرف مقابلت به معنای واقعی حرفت رو بفهمه و دلت بخواد باهاش حرف بزنی و کشفش کنی و اون هم تو رو کشف کنه این حس به زندگی آدم رنگ میده.
خلاصه : نیاز به تعلق کامل به دیگری و تعلق کامل دیگری به من...