لعنت به دنیایی که من را عاشقت کرد
لعنت به این احساس پاک عاشقانه
لعنت به بغض در گلو این تلخِ غمگین
لعنت به این شب گریه های بی بهانه
لعنت به من آن لحظه که لرزید قلبم
دل دادم و من ماندم و یک عمر اندوه
من ماندم و دریای غم، تنهای تنها
من ماندم و یک جسم سرد و لَخت و بی روح
من بیقرار و بی پناه و دلشکسته
هر شب غزل پشت غزل غم در گلویم
آئینه را میبینم و می ترسم انگار
یک زن شکسته، خسته، غمگین، روبرویم
می ترسم از این حجم اندوه، این غم تلخ
در من هراسی رخنه کرده، جان گرفته
می بینم و حس می کنم این ترس، عمری است
از سالِ من، یک فصل تابستان گرفته
سر وا کنید ای بغض های کهنه ی من
گاها شما تسکین قلب بیقرارید
ای ابرهایِ چشمِ ناآرام و آشوب
باران شوید و بر تن سردم ببارید
باران شوید و تر کنید این داغ دل را
این داغ سوزانی که بر جانم نشسته
تو آن طرف با خنده هایت بی خیالم
من این طرف تنهای تنها دل شکسته
من در وجودم زخمی از یک عشق دارم
عشقی که یک آن ریشه کرده در وجودم
بی آنکه من، این را بخواهم یا بدانم
این عشق شد هر بند بند و تار و پودم
شب با خیالت سر به بالین دارم ای جان
شب با خیالت حالتی از شور و مستی
ای وای نه، باید فراموشت کنم عشق
تو بی هوا قلب غزل ها را شکستی
تو بی هوا بر شیشه ی لرزان قلبم
سنگی زدی آوار کردی هر چه من بود
دیدم به چشمم این منِ آشوبِ تنها
در لحظه ای نابود شد نابودِ نابود
در لحظه ای، از چشم هایم اشک ها را
دیدم که جاری شد، چو باران بهاری
ترسیدم از فردای بی تو، توی دنیا
ترسیدم از آغاز فصل بیقراری
در لحظه ی آخر خطابم کردی و حیف
در من توان گفتنِ جان نیست، سردم
در من توان خنده و لبخند مُرده
من زاده ی اندوهم و فرزند دردم
باید بسوزم در خودم خاکسترم را
هی حل کنم در شعرهای بیقرارم
آرامِ جانِ خسته، من دست خودم نیست
این حد تو را عاشق شدم، هی دوست دارم
غزلبانو#