یه جای بزرگ مثل کلیسا بود
کلی جمعیت بود
بابام هم بود
البته بابام فوت کرده
انگار قرار بود یه نفر مریض رو از داخل کلیسا بگذرونن اما باید سریع میبردن انگاری
بعد یه نفر اومد چهره ش یادم نیست فقط یه صدا وندایی بود
گفتم تو کی هستی
گفت اشهدت رو بخون الان تورو اعدام میکنم
یکدفعه احساس خفگی بهم دست داد
داشتم میدیدم روح از بدنم خارج میشه
اما کسی درک نمیکرد خودم فقط میدیدم که جسمم داره نیفته
افتادم تو بغل بابام که نشسته بود ،سرمو بابام گرفته بود
ومن داشتم اشهد میخوندم
تا اشهد آن لا اله ...که رسیدم از ترس پریدم از خواب بدنم درد میکرد
بخصوص پاهام