ببخشید انشام زیاد خوب نیست شرایطش هم نیست زیاد وقت بزارم
مقدمه هم چیزی به ذهنم نیومد🥴
صبح یک روز بهاری بود، ساعت ۸ صبح به همراه معلم و اعضای کلاس سوار اتوبوس قرمز رنگی شدیم که در مدرسه منتظر ما بود و راهی اردو شدیم.
جایی که زندگی میکنیم شرجی و نزدیک ساحل است و فقط یک ساعت تا مقصد فاصله داشتیم و پس از یک ساعت به مقصد رسیدیم.همکلاسی هایم را میدیدم که هرکدام به همراه دوستان خود با خنده و شادی در حال جابجا کردن وسایل خود هستند و هرکدام به سمت یک آلاچیق می روند و معلم مان هم با دقت ما را نظاره میکند که جای دوری نرویم. من هم کوله خود را برداشتم و گوشه ای روی شن ها و ماسه ها نشستم و با چوبی کوچک مشغول کشیدن طرح های مختلف روی ساحل شدم و از نسیم و صدای امواج لذت می بردم.
متوجه یکی از همکلاسی هایم شدم که گوشه ای دور از چشم و باقی افراد مشغول کاری است. آرام نزدیکش رفتم و دیدم در حال مواظبت از دو توله سگ زخمی است .دیدم که با ملایمت به آنها رسیدگی میکند و پس از بستن زخم های آنها ظرف غذای خود را روبروی آن دو می گذارد.
او را می شناسم شخص آرام و درس خوانی است که هر روز صبح زود به کلاس می آید و مشغول مطالعه می شود و عادت به خوردن صبحانه نیز ندارد؛ اکنون نیز غذای خود را به این دو موجود کوچک هدیه داده است.
تحت تاثیر رفتار او قرار گرفتم و با لبخند رضایت به جای قبلی خود بازگشتم و به دریا خیره شدم .چقدر زیباست که قلب یک انسان هم می تواند به بزرگی و عظمت دریا باشد.
تصمیم گرفتم به بهانه تنها بودن پیشش بروم و غذایم را با او شریک شوم و دوستش باشم.