قربونت عزیزدلم که اینقد مهربونی.. اوایل مادرواقعیش خیلی اذیتمون میکردومرتب به پسرم میگفت مادرواقعیت منم و اون نامادریته وبهش میگفت که بیاد به من بگه زن بابا.. اونوقتاپسرم کوچولوتربودمیومدخونه تااینقدباهام سرسنگینه میگفت تو زن بابامی یامامانمی؟؟؟ منم همونموقع واقعیتوبهش گفتم وگفتم من مادرخونده ات هستم ولی به انداره یک مامانه واقعی دوستت دارم ومیخوام توزندگیم باشی تا زندگیمون قشنگتربشه وازاین حرفا..
حتی مادرش جای بخیه های سزارینش رو نشون داده بودگفته بودببین من بدنیات اوردم مادراصلیت هستم اون زنیکه فقط زن باباته و....
اون روزا من خیلی گریه میکردم وقلبم هزارتیکه میشد ولی صبرکردم صبرکردم وصبرکردم.. زمان همه چیزو روشن کرد.. الان پسرم جون ودلش برام ضعف میره،یه خار تو پامبشینه بیشترازهمه ناراحت میشه برام ودیگه فهمیده کی واقعاواسش زحمت کشیده و کی فقط تظاهرکرده