منم یادمه این روزا رو...
ترسیده بودم.. غمگین بودم... هرروز و هرلحظه استرس داشتم.. اونقدر وحشتناک بود که حتی از مرگم میترسیدم.. اما فکر میکردم باز بهتر از زندگی ایه که قراره اینجوری پر از حس بد بگذره..
روانشناسم همش بهم حرفای کلیشه ای میزد... و من فکر میکردم دیگه هیچکس و هیچ چیز نمیتونه نجاتم بده.. هیچ راهی وجود نداره تا دوباره بتونم به آرامش برسم... فکر میکردم تا ابد باید شکنجه بشم..
هرچقدرم بخوام توصیفش کنم هیچکس واقعن نمیتونه درک کنه چه حسای بدیو تجربه کردم..
چیزی که نزاشت خودکشی کنم خانوادم بود! منم میخواستم یجوری بمیرم ک کسی نفهمه خودکشی بوده اما مدام تصور خانوادم و گریه ها و زجه های مامان و بابام تو ختم خودم رو میکردم..
همش فکر میکردم خانوادم بعدش به جون هم میفتن...
فکر میکردم چقدر برای یه مادر سخته که بچه شو زود از دست بده
یه پدر چقدر زجر میکشه وقتی دخترش دیگه تو دنیا نباشه...
همش با خودم میگفتم وقتی برای من انقدر سخته که بدبختیام لاعلاجه ، فکر کن یه درد لاعلاج به خانوادم بدم!!!
تحمل کردم.. هرروز مغزم پر فکر بود اما بازم تحمل کردم ، همش ویدیو های میا و کوروش رو تو یوتوب تماشا میکردم تا وقتم پر بشه و فکرم رو مشغول کنه...
راستش هرچقدر فکر میکردم هیچ راهی پیدا نمیکردم که سختیام تموم شه... فکرشم نمیکردم بعد از اینهمه سال عذاب خدایی که بدای من همیشه وجود داشت و برای تو وجود نداره، نجاتم بده...
فکرشم نمیکردم یهویی همه چیز عوض شه.. انگار یادم رفته بود اونجایی که خدا داره مارو نگاه میکنه محدودیتی نداره...
اون لحظه های بدی که گذروندم شاید تو یه جمله تو کادر پست نینی سایت جا بشن اما تحمل هرکدومش به اندازه تمام کلمه های دنیا سخت بود...و سخت ترم میشد وقتی دیگه امیدی برام وجود نداشت
ولی آخرش من اینجام.. و آرامشو پیدا کردم:)
هیچوقت خودتون تمومش نکنید! بهتون قول میدم حتی اگه بنظر نمیاد اما همه چیز درست میشه♡