خسته بودم از اینکه برای چشم های او تفاوتی با دیوار نداشتم
هر روز زندگی من شده بود همین
او ساعت ۱۰ به خانه می آمد و تمام زمان را صرف گوشی و تلویزیون میکرد
تلاش های من برای دیده شدن خیلی پیش پا افتاده و بی اثر بود
دیگر زده بودم به سیم اخر
دعوایمان میشد شروع میکردم شکستن ظرف ها
گاهی ناخن میکشیدمش
و از همین دیوانه بازی ها
اما این اواخر وقتی توی جاده دعوایمان شد
تهدیدش کردم
گفتم گوشی را پرت میکنم بیرون از ماشین
گوشی در مرز ماشین و آسفالت در دستم معلق ماند
بی هوا چشمانم پر از اشک شد
میخواستم بگویم
عزیز من
باور کن تمام این دیوانه بازی ها
فقط فریادهای گفته شده و نشنیده شده ی من
برای دیده شدن است
اما نگفتم
گوشی را برگرداندنم توی دستانش
بغضم را خفه کردم
و همینطور دخترک بی پناه عاشق درونم را
از آن روز به بعد نه توجهی خواستم
و نه علاقه ای
فقط گوشه دنج اتاقم شده بود
تمام خواسته ی من از خانه ی او.