امروز به شوهرم گفتم بچه رو ببر تراس آفتاب بخوره برداشتش برد پایین حیاط ننه شوهرمم اومد سریع حیاطو بچه رو بغل کرد گفت چه خوب راه بیافته هر روز خودش میاد حیاط من پم ترس ورم داشت نمیخوام این همه وابسته هم بشن شاهرم که به اندازه کافی وابستشون هست نمیخوام تو تربیت بچمم دخالت کنن توروخلا ر کی راهی کاری بلده بهم بگه از بس حرص خوردم ازین کارا دارم میمیرم شوهرمم اصلا به فکر نیست همش میگه ندارم ندارم درصورتی کهاماشینشا بفروشه ویکم از سرمایه مغازش میتونه بخره