یاد ی چیزی افتادم ۷سالم بود پسرعمومم همسنم بود باهم رفته بودیم پشت بوم دزدکی روستا بودن خونه مادربزرگمون اخرای بهار بود بخاری هارو ک جمع کرده بودن اونموقع ها بخاری نفتی بود ک از سقف دوده ش خارج میشد از اونجا داد میزدیم نمیدونستیم خونه مردمه😣😣😣😣چ داد هایی میزدیم بعد فهمیدم ی پیرمرد پیرزنن خواب بودن با چوب اومدن دنبالمون نزدیک بود بیفتیم