یه جوجو دیگه هم اومده تو بالکن لونه درست کرده تخم گذاشته بابا جوجوهه هم میره براش غذا میاره بعد خیلی قشنگم اواز میخونن نمیدونم چه پرنده ایه اندازه فنچ نوکش تیزه کوچولوهه ناژن خیلی،
یه طوطی کاسکو دارم که قشنگ حرف میزنه امشب هم مامان شب بخیر گفت و خوابیده و یک مرغ مینا که هنوز کوچکه و حرف نمیزنه
روزهایی در زندگی ام هست که دل ام می خواست مادر بودم. مثل امروز. از خواب که بیدار شدم دل ام می خواست بچه ای داشته باشم که مامان صدایم کند و هربار که می گوید مامان دل ام برای صدایش غنج رود. روزهایی در زندگی ام هست که حال ام دگرگون است. مثل امروز.گاهی فکر می کنم لازمه مادر شدن داشتن قلب و روحی وسیع است. شاید هنوز به این وسعت نرسیدم که خدا نمی خواهد مادر شوم. اما روزی که مادر شوم همه شهر را خبر خواهم کرد.