شاید این داستان را شنیده باشید
یک پادشاه بخشنده و مهربان به دو نفر از اشخاص خود زمینی در نزدیکی دریا امانت میدهد و به آنها میگوید مثل ملک شخصی خود از آن استفاده و امرار معاش کنید
این دو شخص با شادمانی ملک های خود را میگیرند و زندگی خود را اغاز میکنند
چند مدت بعد زمین ها و اشخاص در معرض طوفان ها و حملات دزدان دریایی و.. قرار میگیرد
پادشاه به آن دو شخص میگوید
زمین هایی که خودم به شما امانت دادم را شما به من امانت بدهید تا من انها را در برابر طوفان و حملات حفظ کنم که نیرو و قدرت و امکانات من بیشتر از شماست
و بعد آن را به شما دوباره میبخشم ...
شخص اول به حرف پادشاه گوش میدهد و زمین خود را به پادشاه امانت میدهد و با خیالی اسوده از سرنوشت زمینش منتظر برگرداندن امانت میشود
اما شخص دوم حرف پادشاه را قبول نمیکند و میگوید این زمین من است و خودم میتوانم ازش حفاظت کنم و دوست دارم انطور که خودم دوس دارم از زمین خودم استفاده کنم ....
زمانی که شخص اول در آسودگی است شخص دوم با اختیار و قدرت جزیی خود تا چه حد توانایی دفاع دارد ؟
اینکه شخص اول معامله رو میبرد یا شخص دوم را به عقل هر کس روجوع میدهیم و منطقشان را میسنجیم ...
و اما ...
آن پادشاه خداست و
آن زمین ، همه ی امکانات و شرایط و گوش و چشم و جسم و جان ماست که ما به امانت گرفته ایم
آن طوفان و حملات ، مشکلات زندگی و فراز نشیب های حیات ماست ...
خدا از ما امانتش را به امانت میخواهد
دو سوال پیش میاید
امانت را در راه صاحب اصلیش حفظ کردی
امانت دار خوبی بوده ای ؟!
به حرف امانت دهنده اعتماد کرده ای؟
تصور کنید
دو کوه در فاصله ی معین از هم قرار گرفتن و توسط یک پل به هم وصل شدن
شما روی این پل ایستادید در سمت چپ شما یک قبر بزرگ و سیاهی مطلق وجود دارد
در سمت راست شما طوفان و بادهای تند و تیزی هستن
شما ترسیده اید
ناگهان صدایی شما را فرا میخواند
"ای انسان تو در این مسیر وحشت زده ای و عاجز
به من اعتماد کن که این مکان تحت کنترل من است و من صاحب این ملکم ....
تمام تن وجان و روح و چشم و گوشت را به من امانت بده تما چیزی که خودم به تو امانت دادم و حالا میخواهم امانتم را از تو امانت بگیرم ...من نجات دهنده ام "
:شما دو راه دارید
یا به این صدا اعتماد کنید
یا به خودتان اعتماد کنید ...
و فکر کنید با اختیار جزیی خود از پس این راه برمی ایید
و اما ...
آن دو کوه آغاز و پایان زندگی شماست و آن پل مسیر زندگیتان که به سمت پایان در حرکتید
آن قبر و تاریکی سرگذشت و گذشته ی شماست که به پایان رسیده
و آن طوفان و باد، اتفاقات آینده ی زندگیتان است ...
شما وحشت زده اید ...و.سر گردان
آن صدا ، خداست ....
و آنچه از تو میخواهد :
"ای حاکم این مکانها! من به بخت تو افتاده ام. من نسبت به تو نبوغ دارم و بنده به تو ، و رضایت تو را می طلبم و تو را جستجو می کنم.""
"من فانی هستم ، فنا پذیر را نمی خواهم
من ضعیف هستم ، ضعیف را نمی خواهم.
روحم را تسلیم رحمان کردم ، آن را و چیز دیگه ای نمی خواهم.
.
من ذره هستم اما چتری پهن ( کل) را می خواهم ."
اختیار جزیی ام را به تو میدهم تا تو با اختیار و نیروی تو اعتماد کنم "
و اما دلایلیت برای حالت دوم و بی اعتمادی:
بله ، رگ جوانی بیش از ذهن به احساس گوش می دهد. احساس و اشتیاق کور است و سرنوشت را نمی بیند (جوانیت )
نگو :روزگار تغییر کرده ، قرنها تغییر کرده ، همه در دنیا غوطه ور شده اند. ." زیرا مرگ تغییر نمی کند و زوال از بین نمی رود ". ...
یا نگو : "من مثل بقیه هستم." زیرا همه تا قبر با شما دوست خواهند بود بعد تنها خواهید ماند ...
مثَلت مثل شترمرغی نباشد
که او شکارچی را می بیند ، نمی تواند پرواز کند. او سر خود را در شن و ماسه قرار می دهد تا شکارچی او را نبیند. بدن بزرگش بیرون است. شکارچی می بیند. فقط او چشمان خود را در شن بسته است ، او نمی بیند.و فکر میکند شکارچی هم او را نمی بیند ....
و ملک او و او داده فَنَا كُنْ تا بَقَا يَابَدْ
خدای پر کرم خود مُلْكِ خود را میخرداز ْ تُو
بدیع الزمان نورسی#