بزار زندگی خودم رو بهت بگم سه سال خواستگارم بود با هزار تا دعا و قفل زبون و دروغ بله رو از پدرم و من و خانوادم گرفتن بهم گفتن تا آخر عمر بهترین زندگی بهترین چیزا مال تو یه انگار منو سحر کردن بخدا جواب دادیم اینقدر خوشحال بودن که نگو در حال مرگ اسم شوهرم محمد خودم نازنین شوهرم این قدر ذوق داشت که دوست داشت منو به همه دنیا نشون بده شب عقد آشپز تو حیاط خونه ما یه کاغذ ترسناک پیدا کرد وحشتناک بود اسم من مادر پدرم همه رو نوشته بودن با چنتا شکل عجیب این رو به پدرم دادن پدرم فهمید واقعا سحر شدیم خلاصه عقد کردم تو عقد با هم خوب بودیم یه روز که با شوهرم سر چیزای الکی قهر کردم پدر شوهرم ۶۰ سالشه بهم گف بیا بریم دوری بزنیم منم خوشحال سوار ماشینش شدم تو راه شوهرمزنگ زد پدرشوهرم گفت جوابش رو نده منم چون قهر بودم جواب ندادم خلاصه منو برد بیرون شهر من خوشم نیومد بعد گفت بریم تو این خونه منم رفتم دیدم داره به دستم فشار میاره گفتم چیه فهمیدم قصدش بده جیغ زدم دویدم ولی نگاهم داشت دستم رو جوری فشار میداد که دستم ترک بر داشت نمیتونستم تکونش بدم اون لحظه جیغ زدم یا امام زمان هوام رو داشته باش بعد شوهرم رو صدا کردم همون لحظه شوهرم سر رسید گفت فکرش رو میکردم این پیر کثیف به تو هم که زن منی نگاه کنه پدر شوهرم همش میگفت نه بخدا نه این قدر قسم میخورد بیشعور که نگو شوهرم گفت بخاطر آبرومون چیزی بهت نمیگم ولی تو یک حیوانی همونجا شوهرم سویچ ماشین باباش رو از دستش گرفت .منم برا بیمارستان دستم رو گچ گرفتن رفتیم خونمون با اینکه عقد بودیم شبا تو بغل هم بودیم ولی هنوز من با کره بودم بعد چن روز مادرشوهرم رو دیدم سرد شدم از همشون متنفر بودم اگه اونا نیومدن خونمون شوهرم در رو از روی من قفل میکرد تا چند وقت کارم گریه بود پدرم مادرم همش میگفتن چرا این قدر ضعیف شدی تو دوخدا چیزی بخور نزدیک عقد بود من اینقدر بد اخلاق شده بودم دست خودم نبود اگه خونه خودمون که طبقه بالای پدر شوهرم اینا بود یه روز میماندم بخدا نفسم میگرفت در حدی که نفس نفس میزدم شوهرم دست رو من بلند کرد معتاد شد پدرم مادرم گفتن با این عوضی عقد نکن من وحشتناک سحر شده بودم حرفشون رو گوش نکردم شوهرم دست بزن پیدا کرده بود مادرشوهرم ازش متنفر بودم بخدا حتی بچم به دنیا اومد براش نذری نکشتن یادمه مادر شوهرم با این هیچ گلی یه سیمکارت بهش گفتم برام بخره ۳۰ هزار تومان ازم گرفت طلاهامکه حدود ۱۰۰ ملیون بود ازم دزدید الانم خونه بابامم شوهرم دیده زدم به سیم آخر ترک کرده الان ۵۰ روزه بابام الان اجازه نمیده میگه اینا همش بی حرمتی کردن به من و مادرت الانم طلاقت رو میگیرم میگه احترام تو رو نگه نداشتن خودم میدونم حق با باباس و شوهرم دست رو من بلند کرده هر بار دفعه قبل غش کردم بخدا خیلی سختی کشیدم شوهرم الان میگه هر کار کنی طلاق نمیدم من دوستت دارم اول تو بعد بچمون رو میگه اشتباه قبل رو تکرار نمیکنم ولی بخدا سینم درد داره