فقط 5 سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدند. پدرم معتاد بود. بچه دهم و آخر خانواده بودم. مسئولیت بزرگ کردن ما ده تا بچه افتاد رو دوش مادرم. با اینکه کمردرد مزمن داشت اما با نظافت تو خونه های مردم و قالی بافتن خرجی ما رو در میآورد.
گاهی وقتا ما رو هم دنبال خودش میبُرد تا خونه های مردم رو نظافت کنیم. چند سال بعد مادرم به یه مرد دیگه، شوهر کرد. از اون روز سایه شوم ناپدری را روی سر خودم حس کردم.
به ما طعنه میزد که شما اضافی هستید. تا کی نون بدم شما بخورید و ... .
دوران کودکی و نوجوانی ام به سختی گذشت. خیلی دوس داشتم درس بخونم و برای خودم کسی بشم تا بتونم حداقل گلیم خودمو از آب بیرون بکشم. از اونجایی که به رشته پزشکی علاقه داشتم رفته ام رشته تجربی. خیلی درس میخوندم. از دوستانم کتاب قرض میگرفتم و درس میخوندم از کتابخانه ها کتاب امانت میگرفتم. تو خونه جای درس خوندن نبود. ناپدریم معتاد بود و مدام من و مادرم و بقیه بچه ها رو کتک میزد.
صبح که میشد از خونه بیرون میزدم و پشت در کتابخانه مینشستم تا ساعت 8 بشه و درشو باز کنند. شب هم که کتابخانه تعطیل میشد کتابدار میومد دمِ سالن مطالعه و میگفت خانم، کتابخانه داره تعطیل میشه. فقط من اونجا مونده بودم. خلاصه موقع کنکورم رسید و رشته پزشکی روزانه تو شهر خودمون قبول شدم.
ناپدریم اجازه نمیداد من درس بخونم. معتقد بود دختر باید شوهر کنه و نباید بره دنبال درس و دانشگاه و اونجا دختر فاسد میشه.
یواشکی به بهانه اینکه دارم کار میکنم از خونه میزدم بیرون و به دانشگاه میرفتم. برای اینکه یه پولی تو جیب خودم داشته باشم تدریس خصوصی هم انجام میدادم. پولش خیلی زیاد نبود اما برای یکی مشابه من خیلی خوب بود و حداقل خرجی خودمو در می آوردم. حتی یه گردنبند طلا هم برای خودم خریدم از اون پول ها.
مادرمم به خاطر مشکلات کمرش زمین گیر شده بود و حتی راه نمیتونست بره و باید علاوه بر درس و دانشگاه از اونم مراقبت میکردم. خواهر و برادرامم یا شوهر کرده بودند و دنبال بدبختی خودشون بودند یا معتاد و خلافکار شده بودند. فقط من میتونستم به مادرم کمک کنم.
سال دوم دانشگاه مادرمو از دست دادم. کمردرد و یکجانشینی باعث شد زخم بستر هم بگیره و نهایتاً سکته کرد.
مرگ مادرم خیلی روحیه منو داغون کرد. دیگه حس و حال درس خوندن رو نداشتم.
منی که تا قبل از فوت مادرم اینقدر درسم خوب بود و همه هم کلاسیهام اشکالاتشونو از من میپرسیدند تو امتحان جامع علوم پایه رد شدم. این ضربه محکم دیگه ای بود که به من وارد شد.
ناپدریم میگفت دیگه باید از این خونه بری. بزرگ شدی و باید شوهر کنی. باید دانشگاه رو هم ول میکردم. واقعا نمیشد ادامه داد.
ضمناً دیدم اون خونه هم دیگه جای موندن من نیست. رفتم وسایلمو جمع کنم و از اونجا برم که دیدم گردنبند طلایی که خریده بودم سر جاش نیست! از ناپدریم پرسیدم گردنبند رو ندیدی با پرخاش بهم گفت یعنی میخوای بگی من دزدیدم؟ با عصبانیت کلی کتکم زد و از خونه بیرونم کرد. حتی اجازه نداد ساکمو بردارم از اونجا.
فقط یه دست لباسی رو داشتم که اونم تنم بود. خونه خاله ام چند کوچه بالاتر بود اما اونم وضعش بدتر از ما بود. هیچ جایی رو نداشتم که برم. شبا تو کانال میخوابیدم . برای اینکه سردم نشه دو تا کارتون یخچال انداخته بودم زیرم و چند تا کاتن هم مینداختم روم و میخوابیدم.
پسرهای معتاد که از اونجا رد میشدند برام نقشه میکشیدند و من مجبور بودم هی جامو عوض کنم.
زندگی نکبت و مزخرفی داشتم. برای اینکه شکممو بتونم سیر کنم بطری های پلاستیکی رو از داخل سطل های اشغال جمع میکردم و به اونایی که بازیافتی میخریدند میفروختم.
پول زیادی نبود اما در حدی بود که بتونم یه نون خالی بخرم و سیر بشم.
یه روز که دولا شده بودم و داشتم از کف سطل زباله دنبال بطری نوشابه و .. میگشتم یه دفه دیدم یکی یه ضربه محکم زد پشتم. خیلی ترسیدم. اومدم بالا نگاش کردم دیدم یه پسره با سبیل های پرپشت و قد بلند. یه پلاستیک که توش چند تا کیک و اب میوه بود داد دستم گفت اینا مال تو.
من نمیشناختمش و دفه اول بود میدیدمش اما اون لحظه احساس امنیت کردم. پلاستیک رو با خجالت ازش گرفتم. اونم سوار ماشین 206اش شد و رفت.
رفتم یه گوشه پارک نشستم از داخل پلاستیک یه اب میوه و یه کیک برداشتم بخورم. هیچوقت اینقدر بهم نچسبیده بود کیک و اب میوه. بعد از چندماه نون خالی خوردن واقعا اون خوراکی ها بهم چسبید. نگاه کردم داخل پلاستیک دیدم یه کارت ویزیت افتاده. با تعجب برش داشتم دیدم مربوط به یه مغازه موبالیه: موبایل سهراب.. انجام کلیه تعمیرات گوشی همراه! آدرس و شماره تلفن مغازه اش هم نوشته بود.
کارت رو گذاشتم تو جیبم.
ادامه دارد...