حالم خیلی بده احساس میکنم افسرده شدم با شوهرم دعوای بدی کردم ی لحظه از دهنم حرفای زشتی بیرون اومد
من یک سال و ۳ ماهه عقدم با شوهرم دوست بودم اوایل سرکار نمیرفت و نیمه وقت جایی مشغول بود اما با اینکه درآمدش نصف درآمد الانش بود هیچی کم نمیزاشت برام هرماه ۴ بار بیرون غذا می خوردیم بستنی و ... هرماه خرید میکرد برام شده ی کادوی کوچیک الان ۶ ماهه کار تو ی شرکت متناسب با رشتش براش جور شد از وقتی میره سره اینکارش فقط بهم ماهیانه ی مبلغی میده دیگه هیچی روز زن برام ی دونه گل گرفت ی بارم دوتا شلوار خونه من همه ی خریدای عروسیم با مادرشوهرم ایناس چون اول کار نداشت اونا گردن گرفتن دیگه اصلا برام خرج نمیکنه همشم منت میزاره که من بخاطر تو جون میکنم شب کارم و.... درحالی که برام ی لاک نخریده چندماهه
عقده شده برام میگم من دوس دارم خونمون میای دست خالی نباشی برات مهم باشم انگار نه انگار پارسال عیدی برام همه پول داد هم کفش و شلوار و بولیز الان میگم بریم بگیریم شده ی شال می خنده فقط داره جمع میکنه حسابشو نگاه میکنم پره ولی دریغ از ی رستوران مامانم میگه برات ی شکلات نمیخره یعنی چی حالا امروز سره هیچ و پوچ دعوا کردیم بهش حرفای بد گفتم که همش از عقده های قبلم نشئت میگیره ی بارم گفت خرج کردن تو دوران عقد خیلی بیخودیه
دلم شکسته خیلی