با شوهرم دو سه روزه میریم بانک من یه کار بانکی دارم که همش مربوط به کارای شوهرم هست یعنی پولش میره تو جیب آقا.
دوتا بچه دارم که باید بالاخره نگه دهره تا من کهر بانکی آقارو که به اسم منه انجام بدم یا نه
بعد دو روزه میبینم پیش بانک بچه هارو تو ماشین نگه نمیداره میبره یه فروشگاه کنار بانک خرید
بگزریم که من جیزی نیاز ندارم الکی ۵۰۰هزارتومن خرید کرده برا بچه ها حله هوله.
دیروز و پری روز چیزی نگفتم.پیش خودم گفتم بزار مرده غرورش نشکنه یاد بگیره برا بچه هاش خرج کنه.دست و دل بازه خوبه.
امروز کار بانکم تموم شد رفتم فروشگاه دیدم سه تا باجه ای که وسایل و حساب میکنن دوتاش شلوغه یکیش خلوته.دوتا شلوغا دختر بودن. خلوته یه پسر بود.جناب شوهر هم وایساده بود پیش دختره منتطر بود خلوت بشه.من گفتم خب بیا بریم اونیکی باجه خلوته.خودشو زد به اون راه که نمیشنوه.گفتم شاید حواسش نیست.وسایل و برداشتم بردم دادم به پسره.میخواست رد کنه دیدم شوهرم اومد از دستش گرفت برد داد به دختره با یه لبخند ملیح به دختره بعد گفت ببخشید من اینجا میخواستم حساب کنم.منم دهنم باز مونده .یکم صبر کردیم دختره وسایل و رد کرد و اومدیم ماشین.یعنی حالم خیلی بده.خیلی.چرا مردا انقدر کثیفن.چی تو اون دختره هست آخه بدبخت