یکی از اقوام ما بود که اتفاقی با یه پسر اشنا شد..پسر خیلی شیطون بود و کلا معروف بود به این که باهمه می پره...ولی از وقتی با این دختر که یکی از اقوام ما می شد اشنا شد همه چی عوض شد...از این رو به این رو شد..به شدت سر به زیر و اینکه واقعاااا دیوانه دختره شده بود اینجا بود که خانواده پسر احساس خطر کرده بود و چون خیلیی پولدار بودن شروع به مخالفت کردن که همه چی بهم بزنن ولی عشق بی اندازه پسر و صبر و عاقل بودن اون دختر اونا رو متقاعد کردکه ازدواج کنن...و چه ازدواجی ..به نظر من مظهر عشق بودن اون دونفر ...پسر بیشتر دل به کار داد و دختر هم بعد ازدواج دکترا گرفت و صاحب دوتا دختر دوقلو شدن..و همچنان برای ما مظهر عشق بودن که خبر طلاقشون اومد...امروز با خود دختره صحبت کردم...می گفت هیچکس نمی دونست ولی من فردای ازدواج فهمیدم معتاد!..گفت ۴سال سعی کردم ترک بدم که ترک نکرد و اخرا حتی خیانت هم کرد ..واقعا هیچکس از داخل زندگی کسی خبر نداره
بله همینطوره
داییمووپسرعمم هردوبازناشون عاشق ومعشوق بودن. یکیشون بعد18سال جداشداون یکی 14سال
واااا عجب
یکی از آشناهای مامانمیناهم خیلی خوشبخت بودن زنش خیلی زن خوبی بود من عاشق زن بودم اینقدر فهمیده خوب بود چند روز پیش خبر رسید که شوهرش رفته زن گرفته اینقدر ناراحت شدم که نگو
یکی ازاقوام که هرروز عکس پروفایل و استوری و... بغل هم باماچ وبوسه وعشق وعاشقی میذاشتن، باوجود یه بچه ۴ ساله جداشدن
اونجابودکه فهمیدم روانشناسا درست میگنکه هرکس از رابطه ای که توش قرارداره، احساس ناامنی کنه واحساس اطمینان نداشته باشه،اینجورعکسارو میذاره
آرتمش جان سرنوشت دایی و زنداییت چی شد؟ موندن با هم؟
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
50 ثانیه پیش
51 ثانیه پیش
52 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
