عزیزم من ده سال عاشقانه با همسرم زندگی کردم یه سال و خورده ای سرد سرد شده بود و حرفی هم نمیزد تا یه ماه پیش گفت میخوای بری برو من خودم تنها میخوام زندگی کنم
این همه وابستگی عشق ابرو زجر و تلاشم رفت دست خالی برگشتم خونه پدر
پس من چی بگم چه جوری اروم بشم دختر برا هیچ مردی اشک نریز اون اشکا حیفه
حتی یه پیامم نده شمارشم پاک کن هر وقتم برگشت پسش بزن ما تو این دنیا اومدیم که ارزش پیدا کنیم چرا این ادما باید مارو با خاک یکسان کنن عزیزم
برو به قرص بخور یه ادمی بعدا گیرت میاد که میگی این چی بود براش گزیه میکردم