با مادرشوهرمینا یه ساختمونیم
بعد امروز حرف ارث و میراث اینا شده بود خلاصه داستان داره، واسه پدربزرگ همسرم
بعد من داشتم فکر میکردم اگه یه وقت همهی داییا و خالههاش تصمیم بگیرن جمع شن اینجا، اونوقت همشون خونهی ما هم میخوان بیان؟ خونم زیاد بزرگ نیست از طرفی تازه ازدواج کردم.
داشتم به خودم میگفتم خوب بیان منم میرم پایین، از اونور میگفتم اگه یه وقت مادرشوهرم گفت برو بالا تا اینا بیان خونتو ببینن چی بگم!
از اونطرف داشتم فکر میکردم اگه اومدن شب موندن نمیخوام مثلا بگن زنا برن بالا مردا بمونن پایین یا برعکس
ای خدا
همهی اینا ممکنه اتفاق بیفتهها ولی شاید چند ماه دیگه شاید اصلا اتفاق نیفتهولی من چند ساعته اعصابم بخاطرش خورده😤
خستم از خودم از اینکه انقدر به فکر اتفاقای نیفتادهام😔 و فقط ارامشو از خودم میگیرم