سلام دوستان
من ۱۲ ساله ازدواج کردم و در سالی که ما ازدواج کردیم ۶ تا از پسرهای خانواده شوهرم ازدواج کردن. به نوعی همه همسن و سالا توی یک سال ازدواج کردیم.
اون زمان من و عروس عموی شوهرم با هم زیاد رفت و آمد میکردیم. چون من تازه از تهران اومده بودم شهر شوهرم و اونجا غریب بودم. ایشون هم چون خانوادش خیلی خلوت بود. پدر و مادرش متارکه کرده بودن و برادرانش هم فوت کرده بودن . رابطمون خوب بود. نه زیاد صمیمی نه خیلی سرد. علایقمون فرق داشت. ولی با هم ارتباط خوبی داشتیم. ایشون زیاد اهل بگو بخند نبود و این برای من سخت بود چون باید خودمو کنترل میکردم زیاد نخندم که یوقت مایه ی رنجشش نشم. خودش پوشش معمولی داشت. و خیلی ساده می گشت و واقعا اهل کلاس گذاشتن و اینا نبود. و منم سعی میکردم رفتارم طوری باشه که سوء برداشت نشه. ولی به هر حال از لحاظ موقعیت اجتماعی و تحصیلات هم من هم همسرم نسبت به اونها موقعیت بهتری داشتیم.
( الان به جایی رسیدم که میگم کاش از بچگی به ما یاد میدادن درست زندگی کردن چیه و انقدر تحصیلات احمقانه رو توی مخ ما نمیکردن که فکر کنیم دانشگاه چقدررررررر مهمه)
پسرش بیش فعال بود و واقعا اذیتش میکرد و اون زمان به خاطر این مشکل پسرش، عروس عموی شوهرم خیلی عصبی و پرخاشگر بود. مکالمه ما هم بیشتر حول و خوش مریضی عصبی خانم و مشکل پسرش و مشکلات مالی و مابقی مکالمه درمورد خانواده همسرم و ... بود. اون زمان بخاطر اینکه همش در مورد این مسائل حرف میزد کم کم بهم انرژی منفی میداد. با اینکه با هم خوب بودیم من بیشتر شنونده بودم.
مسائلی پیش اومد که همسرامون با هم سر یه موضوعی قطع رابطه کردت و ما هم کلا دیگه ارتباطمون محدود شد به مهمونی های خانوادگی که اونم بخاطر کرونا کنسل شد
دیروز ایسنتاگرمشونو دیدم. چقدر فرق کرده. خوشگل شده. تیپش خیلی عالی شده. کار خونگی داره و در آمد داره. چقدر مسافرت رفته و کپشن های زیر عکساش پر از امید و سرزندگی هست. دوستان خوبی پیدا کرده . مرتب پیاده روی میره(اون زمان که با هم بودیم خیلی اضافه وزن داشت.)
پیجش خیلی حس خوبی بهم داد. حس اینکه هیچوقت واسه تغییر سبک زندگیمون دیر نیست. تغییرات ممکنه فقط مهمه که ثابت قدم باشی.
از اینکه اینقدر نزول کردم و اعتماد به نفسم افت کرده خیلی ناراحت شدم. از اینکه انقدر از سرزندگی و طراوتم دور شدم که توی گوشیم ۲_۳تا عکس بیشتر از خودم نیست. نمیدونم چه ژستی بهم میاد. از اینکه بدنم داره افت میکنه و من به فکرش نیستم. از اینکه تحصیلات دانشگاهی من و شوهرم به هیچ دردی نمی خوره و من انقدر ساده لوح بودم که همه عمر فکر میکردم مدرک دانشگاه خیلی مهمه. ولی نه تنها توی زندگی به هیچ دردیمون نخورد، بلکه توی روابطمان هم هیچگونه اثری نداشته.
حتی یه دوست صمیمی ندارم و این فاجعه اس. چون شوهرم فکر میکنه کار فانی نیست.
متاسفم که نه من نه شوهرم بلد نیستیم یا هم خوب رفتار کنیم. سنگدل نباشیم . دل همدیگرو نشکنیم . ....
چطور میشه از یه نقطه شروع کرد و ثابت قدم بود؟ من که اصلا روی تصمیماتم نمیتونم بمونم. تا حالا کسی رو دیدین که تغییرات مثبت خیلی مشخصی توی زندگیش داشته باشه؟ کی بوده؟ چطور شده؟