نمیدونم چیکارکنم ب کی بگم ک دبگ تحملم تموم شده دیگ نمیکشم بزارین ازاول بگم من سنم ک ک بودعاشق شدم طرف اومد خواستگاریم عقد کردیم چون خیلی عاشقش بودم ب بابام گفتم قبولش کن اونم قبول کردخلاصه چن ماهی عقد بودیم پسره واقعا لاشی بود یه روز گوشیش افتاددسم کلی شماره زن دخترتوش بود کلی گریه کردم وقتی پسره فهمید دعوام کرد خلاصه بعدکلی قهردعوا اون نخواستتم حتی من بهش گفتم بزا تو زندگیت بمونم مث خاهرت قبول نکرد خلاصه ازاینورم بابام ازپسره متنفربود سریع طلاقمو گرف ن مهریه ای گرفت ن چیزهایی ک پسره گرفته بودیم خلاصه طلاق توافقی کردیم تموم شد اون موقع من ۱۶بودم فامیلا دورورم کلی حرفای تلخ میزدن برادرم حرف های زشت رکیک +۱۸
مامانم طفلی میدونس روحیم خراب سعی میکردببرتم بیرون میرفتیم وقتی برمیگشتیم بابام مامانمو کلی فحش میدادک کجا میبری دختره هرزه رو بره بایکی دیگ رفیق شه دوباره بدبختم کنه میبریش توبیرون ب پسرا اماربده...خلاصه داداشامم کلی حرف های رکیک بهم میزدن منم کارم شده بود تاصبح گریه کردن طفلی مامانمم چقدرغصمو میخورد چقدر دعواشون میکرد ک اذیتم نکنن چقدرمامانمم باهام درددل میکرد