یکی بود از اقوام... دو طرفه بود... از نگاه هم می فهمیدیم...چند سال گذشت و بدون اینکه بهم بگیم، بعضی روزا اینقد آشفته بودم و میخواستم بهش زنگ بزنم و بگم اما نشد که نشد... از روی حیا بود یا خواست خدا نمیدونم.
تا اینکه یک روز مامانم بهم گفت فلانی ازت خواستگاری کرده و... اینقد خوشحال بودم که نتونستم با مامانم صحبت کنم و رفتم تو اتاق و سجده شکر...
چند روز گذشت و اصلا مامان و بابام دیگه به روم نیاوردن و منم چیزی نگفتم و ... و مُردم... دهنم بسته شده بود.