همونی هستم که هفت سال تو طبقه پایین مادرشوهر زندگی کردم و بخاطر نامزد خواعرشوهرم با شوهرم دعواشد ومن قهرکردم و بالاخره شوهرم راضی شد بیاایم خونه خودمون،تازه بیست روز بود که اسباب کشی کردیم تازه میفهمیم زندگی چیه ،شوهرم همون ادم سابق نبود خیلی مهربون شده بود،دیشب خونه مادرم بودیم تورا برمگشتیم گوشی شوهرم دست من بود یهو از اینستا پیام اومد من زدم روش دیدن یکی نوشته دلم گرفته بحرفیم باز،دادزدن و به شوهرم گفتم گفت آره قبلن باهاش میحرفیدم اما الان اصلا بحث کردیم دعوا کردیم بارون همشدید میمود گفتم اگه منم مثله تو کنم خوشت میاد من تازه روی خوش میدیدم چرا اینطوری کردی بحثمون خیلی طول کشید رسیدم خونه مااوندیم داخل اون گاراژ با گوشی حرف میزد خیلی ملایم بعد که اومد من حالم بد بود اتاق دیگه بودم خواست باهام حرف بزنه نزاشتم گفتم حالم ازت بهم میخوره برو بعد دیدم نشسته دار پیام میده هی یه پور خند میزنه رفتم گفتم نامرد تو که گفتی الان نیست تو که گفتی فقط باهم دردودل میکردیم ،هیچی نگف گفت خرافاتی شدی دوستمه بعد گفت اخلاق منو میدونی که نهایتا من پنج روز میتونم یکی رو تحمل کنم پس چرا حرص میخوری گفتم برو حالم بهم ازت گم شو ،صبح هم خواست بیاد پیشم نذاشتم ،دوستان دارم دق میکنم چژوری باز برم اخه من خونه مادرم ازدیشب همش کارم شده گریه وزاری حیف دخترم حیف من اخه من چه گناهی کردم دلم داره میترکه