قلمم بی جوهر تر از آن است که بتواند
گرمی سلامم را به تو عزیزِ دل برساند،
اکنون نامه ای را که برایت نوشتم می خوانی ,
شاید یا حتماً در شهری نباشم که تو در آن تنفس می کنی ,
نمی دانم در این لحظات آخر رفتنم
چطور رغبت قلبم را برایت روی کاغذ بیاورم ,
ساعت نیمی از دو ظهر پنج شنبه گذشته
و دقایقی به سه مانده ,
این لحظات آخری که می گذرد
تلاطم عجیبی در احساساتم موج می زند,
حالم خراب تر از آن است که بخواهم برایت بازگو کنم ,
در زندگیم بارها تجربه کردم
که در رابطه وابستگی بد است اما باز دچار شدم ....
سکوت می کنم بر این لحظه های غمناک ,
بر این چشم هایی که از بس غرق در معشوق شد
, چیزی جز او را ندید ,
برای چه قلبم درون سینه ام آرام ندارد؟
برای که آرام ندارد؟
روزگاری خدایی داشتم
و تنها او را می پرستیدم ,
تو آمدی و تو را بت خویش کردم
و بعد از خدا تو را ستایش کردم ,
هر چه عاشقانه تر به سوی خدا می رفتم
او نیز مشتاقانه قصد من می کرد
و از بابت این تجربه , عاشقانه به سویت آمدم
اما لحظه به لحظه تو را دور تر از خویش یافتم. مرا دریاب!