حال دلت که خوب نباشد، روز و شبت به یک اندازه دلگیر است ؛ دیگر تفاوتی میان غروب جمعه و بقیه روزهایت وجود ندارد ؛ زندگی ات روی چرخ یکنواخت بودن می چرخد و هر لحظه ات می شود تکرار حوصله سر برِ یک تکرار !
حال دلت که خوب نباشد ، دنبال بهانه ها می دوی تا در آغوششان بگیری و سراپا اشک شوی !
دلت می خواهد تمام دردهایی را که نمی توانی فریاد بزنی، با گریه از حدقه ی چشمانت بیرون بریزی !
دست خودت نیست سکوت می کنی و سکوتت هیچ جوره آب نمی شود! به هزار ویک چیز فکرمی کنی!درسرت ترافیک خاطرات می شود!
حال دلت که خوب نباشد عزیزترین هایت زودتر از همه رهایت می کنند! فراموشت می کنند!
بعضی ها به روی زخم هایت نمک می پاشند ! تو را خرد می کنند!می شکنند! کمتر پیش می آید که کسی مرهم دردهایت شود ! که دراوج ویرانی باعث لبخندت شود!
حال دلت که خوب نباشد، درد تنهایی را، بی کسی را،بی پناهی را عمیقا و بیشتر از هر زمانی احساس می کنی!
پی می بری به اینکه تا به الان تنها این آدم های زیادی بوده است که می شناختی؛درصورتی که در زندگی حقیقی ات هیچ کسی را جز خودت و خدای خودت نداری !
و هرگز نخواهی داشت !