چندسال پیش بابام راننده کامیون بود ازتهران میومد سمت شهرمون نزدیکای مشهد،به مامانم زنگ زد گفت اگه میاین مشهد آماده شین من تادوساعت دیگه میرسم باهم بریم مامانمم گفت باشه،
توراه نزدیک میامی نمیدونم شهرشو دیدین یانه جاده ی خود شهر درخت زیادداره ساعت۱۲شب یهومیبینه زیرهمون درختا یه مرد وایساده یه۴لیتری بنزینم دستشه هی تکونش میده پالتوی بلندتنش بوده باکلاه میگه ازش رد شدم ولی دلم سوخت گفتم بذار تاپمپ بنزین برسونمش گناه داره این وقت شب ولی میگه هرچی چشم چشن کردم نه ماشین اونجا دیدم نه موتور ولی گفتم به خاطر خدا سوارش میکنم میگه دنده عقب گرفتم انگار صدنفرگفتن نرو ولی صلوات فرستادم ورفتم ازش کمی عقب تر طوری که اون جلوتر ازماشین بود دوباره انگار یکی بهم گفت سوارش نکن میگه بازصلوات فرستادم وبرا اطمینان چراغ انداختم رو پاهاش دیدم پاهاش لخته وسم شتره
میگه ماشینو گذاشتم رو دنده حرکت کردم هم پای ماشین میدویید وصدای واق واق سگ میداد ولی نرسی بهش میگه لحظه اخر ک برگشتم از آیینه وسط جاده یه سگ وایساده بود...
خودش ک اومد خونه ازترس همه دهانش ولباش تب خال وتاول شد....