یه کاربری هست اسمش درینه از اون خیلی میترسن
۱۰ تا ۱۵ سال پیش پدربزرگم اینا هنوز کوچ میکردن و یک جا نشین نشده بودن،خاله م و دختردایی هاش تو سیاه چادر نشسته بودن و تعریف میکردن و میخندیدن یهو یه دست سفید بینشون رد میشه و بای بای میکنه(خاله م هنوز که هنوزه ماجرا رو قشنگ تعریف نمیکنه)دختردایی مامانم از حال میره کلا
بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت:بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه منم واسه اینکه آرومش کنم زیرتخت رو نگاه کردم.زیر تخت بچمو دیدم که بهم گفت:بابایی یکی رو تخت منه...
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
