سلام خانم اسی جون دست شما درد نکنه خیلی، داستان قشنگی بود ممنون،،
لطفا هر وقت داستان دیگه ای گذاشتین منم تگ کنین،، ممنون
بعد من یه سوال داشتم،، مگر رحمان برادر شیرین،، با شیرین نرفتن لباس فروشی،، لباس برای مادرش و اون منیره خریدن( از دختری به نام آرزو )
دوست داشت باهاش ازدواج کنه،،، اما چرا رحمان با افسانه،، ازدواج کرد ؟؟
پس آرزو چی شد ؟؟؟ ممنون