#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت پنجاه و دوم
خانم بزرگ میبرن شهر تا یک ماه بعدش که زنگ میزنن ارباب بیا فلان بیمارستان .
وقتی ارباب میره تو بدترین حالت ممکن مادرش میبینه خانم بزرگ معدش خونریزی میکنه و وضعیت خیلی سخت میشه حتی یه روز از شدت خونروزی بیهوش میشه وقتی یوسف میره میبینش تو حالت بیهوشی بوده و دکتر ازش قطع امید کردن .
با معجزه خدا خانم بزرگ بهوش میاد و تا حدودی وضعیتش بهتر میشه و از بیمارستان مرخص میشه ارباب میره دنبالش که بیاره عمارت ولی نه خودش قبول میکنه نه خواهرش تازه کلی هم ناراحتش میکنن با حرفاشون .
ارباب دیگه نمیره سراغ مادرش ولی از دور از طریق دکترش در جریان حال مادرش قرار میگیره.
گفتم خوب منیره خانم مشکل خواهرش چی بوده با یوسف گفت والا نمیدونم کلا خواهرش مثل یوسف نیست .خیلی اخلاق هاشون فرق داره کلا باعث مشکلات بین یوسف و مادرش سیمین هست .
منیره خانم گفت شیرین جان دیر وقته بخوابیم فردا بقیش برات تعریف میکنم.
فکرم انقدر درگیر بود مگه میتونستم بخواب کلا به زیبایی های عمارت فکر میکردم چقدر قشنگ بود اون جا تا نزدیکای صبح بیدار بودم و تو دلم با خودم حرف میزدم .
تقریبا نزدیک اذان صبح خوابم برد که با صدای مامان بیدار شدم گفت پاشو نون اماده کنیم الان ارباب ادم میفرسته دنبال نون.
گفتم مگه ساعت چنده گفت تازه اذان داد نماز خوندیم گفتم وای مامان من یک ساعتم نخوابیدم بذار بخوابم توروخدا.
گفت چرا نخوابیدی میخواستی بخوابی کسی جلوت گرفته بود.
حرفی نداشتم بزنم گفتم خوابم نمیومد .
گفت من نمیدونم پاشو کمک کن بعد میخوابی .
به ناچار پاشدم و کمک کردم ولی وسط کار چشمام بسته میشد از بیخوابی به زور یکم کمک کردم مامان دید من منگم گفت برو بخواب الان خراب کاری میکنی .
پاشدم رفتم خوابیدم .
یک هفته مثل برق و باد گذشت ما هم کاری جز نون پختن نداشتیم خیلی دیگه حوصلم سر میرفت تو خونه .
یواش یواش در همسایهها فهمیده بودن که تو خونه منیره خانم یه دختر مجرد هست پای خواستگارا داشت باز میشد هر روز یه چند نفری میومدن ولی من اصلا فکرشم نمیکردم که بخوام ازدواج کنم.
یه روز یکی از خدمه های عمارت برا نون گرفتن اومد منیره خانم تعجب کرد که چرا این خانم اومد.
رفت جلو و گفت چطور شده ارباب شما فرستاده گفت هر روز پسرم میاد ولی امروز با اسرارش منم اومدم که دخترتون ببینم راستش این بچه من از دخترتون خوشش اومده وای وقتی اینو شنیدم سرخ و سفید شدم تا اینکه .....