من همش فکر میکردم بزرگ شم مامانم منو نمیشناسه بیرونم میکنه یه استرس بود برام به خدا
من فکر میکردم دخترابزرگ میشن خودبخودبچه میزایند
ونگران خاهربزرگه م بودم که هنوزمجردبودمیگفتم الاناس بچه شو میزایه
بچه که بودم فک میکردم خدا فقط زبان فارسی بلده.. مامانم ترکی با خدا حرف می‌زد، اونوقت من تو دلم میگفتم مگه خدا ترکی ام میفهمه🤭🤭🤭🤭🤭
فک میکردم قبل دنیایی ک ما آدما توش داریم زندگی میکنیم ی دنیایی بوده واسه عروسکا ک زنده بودن
ما بالا خونمون سوپر مارکت بود همیشه آرزو میکردم زلزله بیاد همه ی پفکای مغازه بریزه خونمون منم خوشحال و شاد و خندان بشینم بفک بخورم😂
یه دوست خیالی داشتم اسمش اگلس بود
همیشه دوست داشتم یه عروسک سخنگو داشته باشم ک حتی غذا هم بخوره.الکی ب بقیه بچه ها میگفتم من این عروسکو دارم
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
12 ثانیه پیش
28 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
