خیالات بچگیاتون😀

من همیشه فکر می کردم من یه فضایی ام ویه روز به سیاره مون برمی گردم .فکرمیکردم مامان وبابامم اینو می دونن 😇

با ماشین پدرم دوست بودم😐 باهاش حرف میزدم و با تمام وجودم احساس میکردم که دارای شعوره و حرفامو میفهمه و احساساتمو درک میکنه

😅😅😅😅

فك ميكردم وقتي از اتاق ميرم بيرون عروسكام باهم حرف ميزنن

وای من یه پسر دایی داشتم فکر کنم هفده سال از من بزرگتر بود،من پنج شش سالم بود،طفلک شکست عشقی خورده بود میومد برای مامان من درددل میکرد، منم میرفتم مینشستم تو بغلش میگفتم غصه نخور عزیزم،من خودم دوستت دارم صبر کن بزرگ بشم خودم زنت میشم😐 هر وقتم میرفتم خونشون نبود به زنداییم میگفتم شوهرم کجاست؟آخی عکس شوهر منو زدید به دیوار؟ الان یادم میفته برای خودم متاسف میشم😂😂😂

یه بالرین با ربان بودم امثر اوقات یا پرنسس فقیر شده و ازاین کارا اکثرا میکردم خیالمم درگیر همینا بود

بازم این جمله ...😑

آره واسمون جذابن دیگه ظاهرشون اینجوری و سلیقه ایی هست 

فکر میکردم نی نی تو دلم دارم و باید بزرگ شم تا به دنیا بیاد .بعضی وقتا هم باهاش حرف میزدم😀

یه موضوع دیگه هم اینکه بچه که بودم یه پسر ۱۸ساله تو محلمون تصادف کردو به رحمت خدا رفت 

من تو عالم بچگی پیش خودم میگفتم خب من مواظب خودم هستم همیشه که نمیرم.فکر میکردم مرگ فقط با تصادف اتاق میفته😐

وای عزیزم😂😂😂😂😂چه بانمک

اتفاقا کسایی که دوست خیالی دارن خیلی باهوشن،ولی اینکه میگی صداشم میشنویی ممکنه همزادت باشه.

من فکر میکردم بچه ها کلا تو دل مامانشون هستن،یعنی هر کس هر چه قدر بچه که به دنیا میاره از اول تو دلش هستن،فقط کوچیکن و به ترتیب بزرگ میشن بعد ماماناشون میرن بیمارستان میارنشون بیرون،تازه ناراحتم بودم چرا خواهرمو با من به دنیا نیاوردن که دو قلو باشیم😅 یه مدتم فکر میکردم پسرا رو مردا به دنیا میارن،دخترا رو خانما😂 البته خیلی کوچیک بودم این فکرو داشتم

ما یه آشنایی داشتیم یه دختر و پسر جوان خیلی خیلی زیبا داشتن، در خیالاتم این خواهر و برادر با هم ازدواج میکردن، خیلی زیبا بودن، حیفم میومد با کس دیگه ای ازدواج کنن

توکه خوبی،منو دوستام وقتی بارون میومد میگفتیم خدا داره دستشویی کوچیک میکنه وقتی برف میومد میگفتیم داره دستشویی بزرگ میکنه(تازه من همیشه سرمو به سمت آسمون میگرفتمو با کلی احساس به خدا میگفتم خدایا خوب خودتو خالی کن،این همه مدت دستشویی نکردی پس باید خوب خودتو تخلیه کنی)    

تازه قبلش قصد داشتم بزرگ شدم با پدرم ازدواج کنم،خیلیم جدی بودم سر این قضیه،بعد که بزرگتر شدم فهمیدم شدنی نیست گیر دادم به پسر داییم😂 

فکر میکردم شیشه تلویزیونو بشکنی بپری  توش همونجایی میفتی که داره نشون میده😥😣😏😞😟😤😤